به بغداد بنشست بر تخت عاج
|
|
به سر برنهاد آن دلفروز تاج
|
کمر بسته و گرز شاهان به دست
|
|
بیاراسته جایگاه نشست
|
شهنشاه خواندند زان پس ورا
|
|
ز گشتاسپ نشناختی کس ورا
|
چو تاج بزرگی به سر برنهاد
|
|
چنین کرد بر تخت پیروزه یاد
|
که اندر جهان داد گنج منست
|
|
جهان زنده از بخت و رنج منست
|
کس این گنج نتواند از من ستد
|
|
بد آید به مردم ز کردار بد
|
چو خشنود باشد جهاندار پاک
|
|
ندارد دریغ از من این تیره خاک
|
جهان سر به سر در پناه منست
|
|
پسندیدن داد راه منست
|
نباید که از کارداران من
|
|
ز سرهنگ و جنگی سواران من
|
بخسپد کسی دل پر از آرزوی
|
|
گر از بنده گر مردم نیکخوی
|
گشادست بر هرکس این بارگاه
|
|
ز بدخواه وز مردم نیکخواه
|
همه انجمن خواندند آفرین
|
|
که آباد بادا به دادت زمین
|
فرستاد بر هر سوی لشکری
|
|
که هرجا که باشد ز دشمن سری
|
سر کینهورشان به راه آورید
|
|
گر آیین شمشیر و گاه آورید
|