چو بشنید مهران ز کید این سخن

که دانش نباشد به نزدیک اوی پر از غم بود جان تاریک اوی
همی هر زمان نو کند لشکری که سازند زو نامدار افسری
سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نو آیین یکی پیش‌گاه
کنون این زمان روز اسکندرست که بر تارک مهتران افسرست
چو آید بدو ده تو این چار چیز برآنم که چیزی نخواهد به نیز
چو خشنود داری ورا بگذرد که دانش پژوهست و دارد خرد
ز مهران چو بشنید کید این سخن برو تازه شد روزگار کهن
بیامد سر و چشم او بوس داد دلارام و پیروز برگشت شاد
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه حکیمان برفتند با او براه