سکندر چو بر تخت بنشست گفت
|
|
که با جان شاهان خرد باد جفت
|
که پیروزگر در جهان ایزدست
|
|
جهاندار کز وی نترسد بدست
|
بد و نیک هم بگذرد بیگمان
|
|
رهایی نباشد ز چنگ زمان
|
هرانکس که آید بدین بارگاه
|
|
که باشد ز ما سوی ما دادخواه
|
اگر گاه بار آید ار نیمشب
|
|
به پاسخ رسد چون گشاید دو لب
|
چو پیروزگر فرهی دادمان
|
|
در بخت پیروز بگشادمان
|
همه زیردستان بیابند بهر
|
|
به کوه و بیابان و دریا و شهر
|
نخواهیم باژ از جهان پنج سال
|
|
جز آنکس که گوید که هستم همال
|
به دوریش بخشیم بسیار چیز
|
|
ز دارنده چیزی نخواهیم نیز
|
چو اسکندر این نیکویها بگفت
|
|
دل پادشا گشت با داد جفت
|
ز ایوان برآمد یکی آفرین
|
|
بران دادگر شهریار زمین
|
ازان پس پراگنده شد انجمن
|
|
جهاندار بنشست با رایزن
|