که او شهریاری ز ایران بکشت
|
|
بدان کو سخن گفت با وی درشت
|
همی باش در پیش او بر به پای
|
|
وگرنه هماکنون بپرداز جای
|
به بیغولهیی شو فرود از مهان
|
|
که کس نشنود نامت اندر جهان
|
کزین بد ترا تیره گردد روان
|
|
بپرهیز ازین شهریار جوان
|
به گنج و به رنج این روان بازخر
|
|
مبر پیش دیبای چینی تبر
|
سپاه ورا خلعت آرای نیز
|
|
ازو باز خر خویشتن را به چیز
|
چو برگردد او از لب هیرمند
|
|
تو پای اندر آور به رخش بلند
|
چو ایمن شدی بندگی کن به راه
|
|
بدان تا ببینی یکی روی شاه
|
چو بیند ترا کی کند شاه بد
|
|
خود از شاه کردار بد کی سزد
|
بدو گفت رستم که ای مرد پیر
|
|
سخنها برین گونه آسان مگیر
|
به مردی مرا سال بسیار گشت
|
|
بد و نیک چندی بسر بر گذشت
|
رسیدم به دیوان مازندران
|
|
به رزم سواران هاماوران
|
همان رزم کاموس و خاقان چین
|
|
که لرزان بدی زیر ایشان زمین
|
اگر من گریزم ز اسفندیار
|
|
تو در سیستان کاخ و گلشن مدار
|
چو من ببر پوشم به روز نبرد
|
|
سر هور و ماه اندرآرم به گرد
|
ز خواهش که گفتی بسی راندهام
|
|
بدو دفتر کهتری خواندهام
|
همی خوار گیرد سخنهای من
|
|
بپیچد سر از دانش و رای من
|
گر او سر ز کیوان فرود آردی
|
|
روانش بر من درود آردی
|
ازو نیستی گنج و گوهر دریغ
|
|
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
|
سخن چند گفتم به چندین نشست
|
|
ز گفتار باد است ما را به دست
|