چو آن نامه برخواند اسفندیار

چو روی پدر دید شاه جوان دلش گشت شادان و روشن‌روان
برانگیخت از جای شبرنگ را فروزنده‌ی آتش جنگ را
بیامد پدر را به بر در گرفت پدر ماند از کار او در شگفت
بسی خواند بر فر او آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین
وزانجا به ایوان شاه آمدند جهانی ورا نیکخواه آمدند
بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت دلش گشت خرم بدان نیک‌بخت
به ایوانها در نهادند خوان به سالار گفتا مهان را بخوان
بیامد ز هر گنبدی میگسار به نزدیک آن نامور شهریار
می خسروانی به جام بلور گسارنده می داد رخشان چو هور
همه چهره‌ی دوستان برفروخت دل دشمنان را به آتش بسوخت
پسر خورد با شرم یاد پدر پدر همچنان نیز یاد پسر
بپرسید گشتاسپ از هفتخوان پدر را پسر گفت نامه بخوان
سخنهای دیرینه یاد آوریم به گفتار لب را به داد آوریم
چو فردا به هشیاری آن بشنوی به پیروزی دادگر بگروی
برفتند هرکس که گشتند مست یکی ماه‌رخ دست ایشان به دست
سرآمد کنون قصه‌ی هفتخوان به نام جهان داور این را بخوان
که او داد بر نیک و بد دستگاه خداوند خورشید و تابنده ماه
اگر شاه پیروز بپسندد این نهادیم بر چرخ گردنده زین