چو روی پدر دید شاه جوان
|
|
دلش گشت شادان و روشنروان
|
برانگیخت از جای شبرنگ را
|
|
فروزندهی آتش جنگ را
|
بیامد پدر را به بر در گرفت
|
|
پدر ماند از کار او در شگفت
|
بسی خواند بر فر او آفرین
|
|
که بیتو مبادا زمان و زمین
|
وزانجا به ایوان شاه آمدند
|
|
جهانی ورا نیکخواه آمدند
|
بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت
|
|
دلش گشت خرم بدان نیکبخت
|
به ایوانها در نهادند خوان
|
|
به سالار گفتا مهان را بخوان
|
بیامد ز هر گنبدی میگسار
|
|
به نزدیک آن نامور شهریار
|
می خسروانی به جام بلور
|
|
گسارنده می داد رخشان چو هور
|
همه چهرهی دوستان برفروخت
|
|
دل دشمنان را به آتش بسوخت
|
پسر خورد با شرم یاد پدر
|
|
پدر همچنان نیز یاد پسر
|
بپرسید گشتاسپ از هفتخوان
|
|
پدر را پسر گفت نامه بخوان
|
سخنهای دیرینه یاد آوریم
|
|
به گفتار لب را به داد آوریم
|
چو فردا به هشیاری آن بشنوی
|
|
به پیروزی دادگر بگروی
|
برفتند هرکس که گشتند مست
|
|
یکی ماهرخ دست ایشان به دست
|
سرآمد کنون قصهی هفتخوان
|
|
به نام جهان داور این را بخوان
|
که او داد بر نیک و بد دستگاه
|
|
خداوند خورشید و تابنده ماه
|
اگر شاه پیروز بپسندد این
|
|
نهادیم بر چرخ گردنده زین
|