ز میرین یکی بود کهتر به سال

بیامد به نزدیک من چاره‌جوی گذشته سخنها گشادم بدوی
ازان گرگ و آن رزم دیده‌سوار بگفتم همه هرچ آمد به کار
چنان هم که کار مرا کرد خوب کند بی‌گمان کار این مرد خوب
دو تن را بدین مرز مهتر کند چو خورشید را بر سر افسر کند
بیامد دوان اهرن چاره‌جوی به نزدیک هیشوی بنهاد روی
چو اهرن به نزدیک دریا رسید جهانجوی هیشوی پیشین دوید
ازو بستد آن نامه‌ی دلپسند برو آفرین کرد و بگشاد بند
بدو گفت هیشوی کای راد مرد بیاید کنون او به کردار گرد
یکی نامداری غریب و جوان فدی کرد بر پیش میرین روان
کنون چون کند رزم نر اژدها به چاره نیابد مگر زو رها
مرا گفتن و کار بر دست اوست سخن گفتن نیک هرجا نکوست
تو امشب بدین میزبان رای کن بنه شمع و دریا دل‌آرای کن
که فردا بیاید گو نامجوی بگویم بدو هرچ گویی بگوی
به شمع آب دریا بیاراستند خورشها بخوردند و می خواستند
چنین تا سپیده ز یاقوت زرد بزد شید بر شیشه‌ی لاژورد
پدید آمد از دشت گرد سوار ز دورش بدید اهرن نامدار
چو تنگ اندر آمد پیاده دوان پذیره شدش مرد روشن روان
فرود آمد از باره جنگی سوار می و خوردنی خواست از نامدار
یکی تیز بگشاد هیشوی لب که شادان بدی نامور روز و شب
نگه کن بدین مرد قیصر نژاد که گردون گردان بدو گشت شاد