چو خورشید تابنده بنمود پشت
|
|
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
|
سیاووش لشکر به جیحون کشید
|
|
به مژگان همی از جگر خون کشید
|
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی
|
|
بسان بهاران پر از رنگ و بوی
|
چنان بد همه شهرها تا به چاچ
|
|
تو گفتی عروسیست باطوق و تاج
|
به هر منزلی ساخته خوردنی
|
|
خورشهای زیبا و گستردنی
|
چنین تا به قچقار باشی براند
|
|
فرود آمد آنجا و چندی بماند
|
چو آگاهی آمد پذیره شدند
|
|
همه سرکشان با تبیره شدند
|
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
|
|
پذیره شدن را برآراست کار
|
بیاراسته چار پیل سپید
|
|
سپه را همه داد یکسر نوید
|
یکی برنهاده ز پیروزه تخت
|
|
درفشنده مهدی بسان درخت
|
سرش ماه زرین و بومش بنفش
|
|
به زر بافته پرنیایی درفش
|
ابا تخت زرین سه پیل دگر
|
|
صد از ماهرویان زرین کمر
|
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
|
|
بیاراست روی زمین را به مهر
|
صد اسپ گرانمایه با زین زر
|
|
به دیبا بیاراسته سر به سر
|
سیاووش بشنید کامد سپاه
|
|
پذیره شدن را بیاراست شاه
|
درفش سپهدار پیران بدید
|
|
خروشیدن پیل و اسپان شنید
|
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
|
|
بپرسیدش از نامور شهریار
|
بدو گفت کای پهلوان سپاه
|
|
چرا رنجه کردی روان را به راه
|
همه بردل اندیشه این بد نخست
|
|
که بیند دو چشمم ترا تندرست
|
ببوسید پیران سر و پای او
|
|
همان خوب چهر دلارای او
|
چنین گفت کای شهریار جوان
|
|
مراگر بخواب این نمودی روان
|
ستایش کنم پیش یزدان نخست
|
|
چو دیدم ترا روشن و تندرست
|
ترا چون پدر باشد افراسیاب
|
|
همه بنده باشیم زین روی آب
|
ز پیوستگان هست بیش از هزار
|
|
پرستندگانند با گوشوار
|
تو بیکام دل هیچ دم بر مزن
|
|
ترا بنده باشد همی مرد و زن
|
مراگر پذیری تو با پیر سر
|
|
ز بهر پرستش ببندم کمر
|
برفتند هر دو به شادی به هم
|
|
سخن یاد کردند بر بیش و کم
|
همه ره ز آوای چنگ و رباب
|
|
همی خفته را سر برآمد ز خواب
|
همی خاک مشکین شد از مشک و زر
|
|
همی اسپ تازی برآورد پر
|
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
|
|
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
|
که یاد آمدش بوم زابلستان
|
|
بیاراسته تا به کابلستان
|
همان شهر ایرانش آمد به یاد
|
|
همی برکشید از جگر سرد باد
|
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
|
|
به کردار آتش رخش برفروخت
|
ز پیران بپیچید و پوشید روی
|
|
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
|
بدانست کاو را چه آمد بیاد
|
|
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
|
به قچقار باشی فرود آمدند
|
|
نشستند و یکبار دم بر زدند
|
نگه کرد پیران به دیدار او
|
|
نشست و بر و یال و گفتار او
|
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
|
|
همی هر زمان نام یزدان بخواند
|
بدو گفت کای نامور شهریار
|
|
ز شاهان گیتی توی یادگار
|
سه چیزست بر تو که اندر جهان
|
|
کسی را نباشد ز تخم مهان
|
یکی آنک از تخمهی کیقباد
|
|
همی از تو گیرند گویی نژاد
|
و دیگر زبانی بدین راستی
|
|
به گفتار نیکو بیاراستی
|
سه دیگر که گویی که از چهر تو
|
|
ببارد همی بر زمین مهر تو
|
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی
|
|
که ای پیر پاکیزه و راستگوی
|
خنیده به گیتی به مهر و وفا
|
|
ز آهرمنی دور و دور از جفا
|
گر ایدونک با من تو پیمان کنی
|
|
شناسم که پیان من مشکنی
|
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
|
|
برین کردهی خود نباید گریست
|
و گر نیست فرمای تا بگذرم
|
|
نمایی ره کشوری دیگرم
|
بدو گفت پیران که مندیش زین
|
|
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
|
مگردان دل از مهر افراسیاب
|
|
مکن هیچگونه برفتن شتاب
|
پراگنده نامش به گیتی بدیست
|
|
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
|
خرد دارد و رای و هوش بلند
|
|
به خیره نیاید به راه گزند
|
مرا نیز خویشیست با او به خون
|
|
همش پهلوانم همش رهنمون
|
همانا برین بوم و بر صد هزار
|
|
به فرمان من بیش باشد سوار
|
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
|
|
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
|
مرا بینیازیست از هر کسی
|
|
نهفته جزین نیز هستم بسی
|
فدای تو بادا همه هرچ هست
|
|
گر ایدونک سازی به شادی نشست
|
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
|
|
به رای و دل هوشمندان ترا
|
که بر تو نیاید ز بدها گزند
|
|
نداند کسی راز چرخ بلند
|
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر
|
|
بیامیزی از دور تریاک و زهر
|
سیاووش بدان گفتها رام شد
|
|
برافروخت و اندر خور جام شد
|
بخوردن نشستند یک با دگر
|
|
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
|
برفتند با خنده و شادمان
|
|
به ره بر نجستند جایی زمان
|
چنین تا رسیدند در شهر گنگ
|
|
کزان بود خرم سرای درنگ
|
پیاده به کوی آمد افراسیاب
|
|
از ایوان میان بسته و پر شتاب
|
سیاوش چو او را پیاده بدید
|
|
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
|
گرفتند مر یکدگر را به بر
|
|
بسی بوس دادند بر چشم و سر
|
ازان پس چنین گفت افراسیاب
|
|
که گردان جهان اندر آمد به خواب
|
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
|
|
به آبشخور آیند میش و پلنگ
|
برآشفت گیتی ز تور دلیر
|
|
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
|
دو کشور سراسر پر از شور بود
|
|
جهان را دل از آشتی کور بود
|
به تو رام گردد زمانه کنون
|
|
برآساید از جنگ وز جوش خون
|
کنون شهر توران ترا بندهاند
|
|
همه دل به مهر تو آگندهاند
|
مرا چیز با جان همی پیش تست
|
|
سپهبد به جان و به تن خویش تست
|
سیاوش برو آفرین کرد سخت
|
|
که از گوهر تو مگر داد بخت
|
سپاس از خدای جهان آفرین
|
|
کزویست آرام و پرخاش و کین
|
سپهدار دست سیاوش به دست
|
|
بیامد به تخت مهی بر نشست
|
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
|
|
که این را به گیتی کسی نیست جفت
|
نه زینگونه مردم بود در جهان
|
|
چنین روی و بالا و فر و مهان
|
ازان پس به پیران چنین گفت رد
|
|
که کاووس تندست و اندک خرد
|
که بشکیبد از روی چونین پسر
|
|
چنین برز بالا و چندین هنر
|
مرا دیده از خوب دیدار او
|
|
بماندست دل خیره از کار او
|
که فرزند باشد کسی را چنین
|
|
دو دیده بگرداند اندر زمین
|
از ایوانها پس یکی برگزید
|
|
همه کاخ زربفتها گسترید
|
یکی تخت زرین نهادند پیش
|
|
همه پایها چون سر گاومیش
|
به دیبای چینی بیاراستند
|
|
فراوان پرستندگان خواستند
|
بفرمود پس تا رود سوی کاخ
|
|
بباشد به کام و نشیند فراخ
|
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
|
|
سر طاق ایوان به کیوان رسید
|
بیامد بران تخت زر بر نشست
|
|
هشیوار جان اندر اندیشه بست
|
چو خوان سپهبد بیاراستند
|
|
کس آمد سیاووش را خواستند
|
ز هر گونهای رفت بر خوان سخن
|
|
همه شادمانی فگندند بن
|
چو از خوان سالار برخاستند
|
|
نشستنگه می بیاراستند
|
برفتند با رود و رامشگران
|
|
بباده نشستند یکسر سران
|
بدو داد جان و دل افراسیاب
|
|
همی بی سیاوش نیامدش خواب
|
همی خورد می تا جهان تیره شد
|
|
سرمیگساران ز می خیره شد
|
سیاوش به ایوان خرامید شاد
|
|
به مستی ز ایران نیامدش یاد
|
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
|
|
بدان کس که بودند بر بزمگاه
|
چنین گفت با شیده افراسیاب
|
|
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
|
تو با پهلوانان و خویشان من
|
|
کسی کاو بود مهتر انجمن
|
به شبگیر با هدیه و با غلام
|
|
گرانمایه اسپان زرین ستام
|
ز لشکر همی هر کسی با نثار
|
|
ز دینار وز گوهر شاهوار
|
ازینگونه پیش سیاوش روند
|
|
هشیوار و بیدار و خامش روند
|
فراوان سپهبد فرستاد چیز
|
|
بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
|
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
|
|
که فردا بسازیم هر دو پگاه
|
که با گوی و چوگان به میدان شویم
|
|
زمانی بتازیم و خندان شویم
|
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
|
|
نبینند گردان به میدان تو
|
تو فرزند مایی و زیبای گاه
|
|
تو تاج کیانی و پشت سپاه
|
بدو گفت شاها انوشه بدی
|
|
روان را به دیدار توشه بدی
|
همی از تو جویند شاهان هنر
|
|
که یابد به هرکار بر تو گذر
|
مرا روز روشن به دیدار تست
|
|
همی از تو خواهم بد و نیک جست
|
به شبگیر گردان به میدان شدند
|
|
گرازان و تازان و خندان شدند
|
چنین گفت پس شاه توران بدوی
|
|
که یاران گزینیم در زخم گوی
|
تو باشی بدانروی و زینروی من
|
|
بدو نیم هم زین نشان انجمن
|
سیاوش بدو گفت کای شهریار
|
|
کجا باشدم دست و چوگان به کار
|
برابر نیارم زدن با تو گوی
|
|
به میدان همآورد دیگر بجوی
|
چو هستم سزاوار یار توام
|
|
برین پهن میدان سوار توام
|
سپهبد ز گفتار او شاد شد
|
|
سخن گفتن هر کسی باد شد
|
به جان و سر شاه کاووس گفت
|
|
که با من تو باشی همآورد و جفت
|
هنر کن به پیش سواران پدید
|
|
بدان تا نگویند کاو بد گزید
|
کنند آفرین بر تو مردان من
|
|
شگفته شود روی خندان من
|
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
|
|
سواران و میدان و چوگان تراست
|
سپهبد گزین کرد کلباد را
|
|
چو گرسیوز و جهن و پولاد را
|
چو پیران و نستیهن جنگجوی
|
|
چو هومان که بردارد از آب گوی
|
به نزد سیاووش فرستاد یار
|
|
چو رویین و چون شیدهی نامدار
|
دگر اندریمان سوار دلیر
|
|
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
|
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
|
|
ازیشان که یارد شدن پیشگوی
|
همه یار شاهند و تنها منم
|
|
نگهبان چوگان یکتا منم
|
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
|
|
بیارم به میدان ز ایران سوار
|
مرا یار باشند بر زخم گوی
|
|
بران سان که آیین بود بر دو روی
|
سپهبد چو بشنید زو داستان
|
|
بران داستان گشت هم داستان
|
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
|
|
گزین کرد شایستهی کارکرد
|
خروش تبیره ز میدان بخاست
|
|
همی خاک با آسمان گشت راست
|
از آوای سنج و دم کره نای
|
|
تو گفتی بجنبید میدان ز جای
|
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد
|
|
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
|
بزد هم چنان چون به میدان رسید
|
|
بران سان که از چشم شد ناپدید
|
بفرمود پس شهریار بلند
|
|
که گویی به نزد سیاوش برند
|
سیاوش بران گوی بر داد بوس
|
|
برآمد خروشیدن نای و کوس
|
سیاوش به اسپی دگر برنشست
|
|
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
|
ازان پس به چوگان برو کار کرد
|
|
چنان شد که با ماه دیدار کرد
|
ز چوگان او گوی شد ناپدید
|
|
تو گفتی سپهرش همی برکشید
|
ازان گوی خندان شد افراسیاب
|
|
سر نامداران برآمد ز خواب
|
به آواز گفتند هرگز سوار
|
|
ندیدیم بر زین چنین نامدار
|
ز میدان به یکسو نهادند گاه
|
|
بیامد نشست از برگاه شاه
|
سیاووش بنشست با او به تخت
|
|
به دیدار او شاد شد شاه سخت
|
به لشگر چنین گفت پس نامجوی
|
|
که میدان شما را و چوگان و گوی
|
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
|
|
برآمد همی تا به خورشید گرد
|
چو ترکان به تندی بیاراستند
|
|
همی بردن گوی را خواستند
|
ربودند ایرانیان گوی پیش
|
|
بماندند ترکان ز کردار خویش
|
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
|
|
سخن گفت بر پهلوانی زبان
|
که میدان بازیست گر کارزار
|
|
برین گردش و بخشش روزگار
|
چو میدان سرآید بتابید روی
|
|
بدیشان سپارید یکبار گوی
|
سواران عنانها کشیدند نرم
|
|
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
|
یکی گوی ترکان بینداختند
|
|
به کردار آتش همی تاختند
|
سپهبد چو آواز ترکان شنود
|
|
بدانست کان پهلوانی چه بود
|
چنین گفت پس شاه توران سپاه
|
|
که گفتست با من یکی نیکخواه
|
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
|
|
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
|
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
|
|
ز قربان کمان کی برکشید
|
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
|
|
یکی برگراید که فرمان برد
|
کمان را نگه کرد و خیره بماند
|
|
بسی آفرین کیانی بخواند
|
به گرسیوز تیغ زن داد مه
|
|
که خانه بمال و در آور به زه
|
بکوشید تا بر زه آرد کمان
|
|
نیامد برو خیره شد بدگمان
|
ازو شاه بستد به زانو نشست
|
|
بمالید خانه کمان را به دست
|
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
|
|
که اینت کمانی چو باید به راه
|
مرا نیز گاه جوانی کمان
|
|
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
|
به توران و ایران کس این را به چنگ
|
|
نیارد گرفتن به هنگام جنگ
|
بر و یال و کتف سیاوش جزین
|
|
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
|
نشانی نهادند بر اسپریس
|
|
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
|
نشست از بر بادپایی چو دیو
|
|
برافشارد ران و برآمد غریو
|
یکی تیر زد بر میان نشان
|
|
نهاده بدو چشم گردنکشان
|
خدنگی دگر باره با چارپر
|
|
بینداخت از باد و بگشاد پر
|
نشانه دوباره به یک تاختن
|
|
مغربل بکرد اندر انداختن
|
عنان را بپیچید بر دست راست
|
|
بزد بار دیگر بران سو که خواست
|
کمان را به زه بر بباز و فگند
|
|
بیامد بر شهریار بلند
|
فرود آمد و شاه برپای خاست
|
|
برو آفرین ز آفریننده خواست
|
وزان جایگه سوی کاخ بلند
|
|
برفتند شادان دل و ارجمند
|
نشستند خوان و می آراستند
|
|
کسی کاو سزا بود بنشاستند
|
میی چند خوردند و گشتند شاد
|
|
به نام سیاووش کردند یاد
|
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه
|
|
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
|
همان دست زر جامهی نابرید
|
|
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
|
ز دینار وز بدرهای درم
|
|
ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
|
پرستار بسیار و چندی غلام
|
|
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
|
بفرمود تا خواسته بشمرند
|
|
همه سوی کاخ سیاوش برند
|
ز هر کش به توران زمین خویش بود
|
|
ورا مهربانی برو بیش بود
|
به خویشان چنین گفت کاو را همه
|
|
شما خیل باشید هم چون رمه
|
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
|
|
که یک روز با من به نخچیرگاه
|
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم
|
|
روان را به نخچیر بیغم کنیم
|
بدو گفت هرگه که رای آیدت
|
|
بران سو که دل رهنمای آیدت
|
برفتند روزی به نخچیرگاه
|
|
همی رفت با یوز و با باز شاه
|
سپاهی ز هرگونه با او برفت
|
|
از ایران و توران بنخچیر تفت
|
سیاوش به دشت اندرون گور دید
|
|
چو باد از میان سپه بردمید
|
سبک شد عنان و گران شد رکیب
|
|
همی تاخت اندر فراز و نشیب
|
یکی را به شمشیر زد بدو نیم
|
|
دو دستش ترازو بد و گور سیم
|
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود
|
|
نظاره شد آن لشکر شاه زود
|
بگفتند یکسر همه انجمن
|
|
که اینت سرافراز و شمشیرزن
|
به آواز گفتند یک با دگر
|
|
که ما را بد آمد ز ایران به سر
|
سر سروران اندر آمد به تنگ
|
|
سزد گر بسازیم با شاه جنگ
|
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
|
|
همی تاخت و افگند در دشت گور
|
به غار و به کوه و به هامون بتاخت
|
|
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
|
به هر جایگه بر یکی توده کرد
|
|
سپه را ز نخچیر آسوده کرد
|
وزان جایگه سوی ایوان شاه
|
|
همه شاد دل برگرفتند راه
|
سپهبد چه شادان چه بودی دژم
|
|
بجز با سیاوش نبودی به هم
|
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
|
|
به کس راز نگشاد و شادان نبود
|
مگر با سیاوش بدی روز و شب
|
|
ازو برگشادی به خنده دو لب
|
برین گونه یک سال بگذاشتند
|
|
غم و شادمانی بهم داشتند
|
سیاوش یکی روز و پیران بهم
|
|
نشستند و گفتند هر بیش و کم
|
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
|
|
چنانی که باشد کسی برگذر
|
بدین مهربانی که بر تست شاه
|
|
به نام تو خسپد به آرامگاه
|
چنان دان که خرم بهارش توی
|
|
نگارش تویی غمگسارش تویی
|
بزرگی و فرزند کاووس شاه
|
|
سر از بس هنرها رسیده به ماه
|
پدر پیر سر شد تو برنا دلی
|
|
نگر سر ز تاج کیی نگسلی
|
به ایران و توران توی شهریار
|
|
ز شاهان یکی پرهنر یادگار
|
بنه دل برین بوم و جایی بساز
|
|
چنان چون بود درخور کام و ناز
|
نبینمت پیوستهی خون کسی
|
|
کجا داردی مهر بر تو بسی
|
برادر نداری نه خواهر نه زن
|
|
چو شاخ گلی بر کنار چمن
|
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
|
|
از ایران منه درد و تیمار پیش
|
پس از مرگ کاووس ایران تراست
|
|
همان تاج و تخت دلیران تراست
|
پس پردهی شهریار جهان
|
|
سه ماهست با زیور اندر نهان
|
اگر ماه را دیده بودی سیاه
|
|
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
|
سه اندر شبستان گرسیوزاند
|
|
که از مام وز باب با پروزاند
|
نبیره فریدون و فرزند شاه
|
|
که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
|
ولیکن ترا آن سزاوارتر
|
|
که از دامن شاه جویی گهر
|
پس پردهی من چهارند خرد
|
|
چو باید ترا بنده باید شمرد
|
ازیشان جریرست مهتر بسال
|
|
که از خوبرویان ندارد همال
|
یکی دختری هستی آراسته
|
|
چو ماه درخشنده با خواسته
|
نخواهد کسی را که آن رای نیست
|
|
بجز چهر شاهش دلارای نیست
|
ز خوبان جریرست انباز تو
|
|
بود روز رخشنده دمساز تو
|
اگر رای باشد ترا بندهایست
|
|
به پیش تو اندر پرستندهایست
|
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
|
|
مرا خود ز فرزند برتر شناس
|
گر او باشدم نازش جان و تن
|
|
نخواهم جزو کس ازین انجمن
|
سپاسی نهی زین همی بر سرم
|
|
که تا زندهام حق آن نسپرم
|
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی
|
|
سوی خانهی خویش بنهاد روی
|
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
|
|
به نزدیک گلشهر تازید تفت
|
بدو گفت کار جریره بساز
|
|
به فر سیاووش خسرو به ناز
|
چگونه نباشیم امروز شاد
|
|
که داماد باشد نبیره قباد
|
بیورد گلشهر دخترش را
|
|
نهاد از بر تارک افسرش را
|
به دیبا و دینار و در و درم
|
|
به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
|
بیاراست او را چو خرم بهار
|
|
فرستاد در شب بر شهریار
|
مراو را بپیوست با شاه نو
|
|
نشاند از بر گاه چون ماه نو
|
ندانست کس گنج او را شمار
|
|
ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
|
سیاوش چو روی جریره بدید
|
|
خوش آمدش خندید و شادی گزید
|
همی بود با او شب و روز شاد
|
|
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
|
برین نیز چندی بگردید چرخ
|
|
سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
|
ورا هر زمان پیش افراسیاب
|
|
فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
|
یکی روز پیران به به روزگار
|
|
سیاووش را گفت کای نامدار
|
تو دانی که سالار توران سپاه
|
|
ز اوج فلک برفرازد کلاه
|
شب و روز روشن روانش توی
|
|
دل و هوش و توش و توانش توی
|
چو با او تو پیوستهی خون شوی
|
|
ازین پایه هر دم به افزون شوی
|
بباشد امیدش به تو استوار
|
|
که خواهی بدن پیش او پایدار
|
اگر چند فرزند من خویش تست
|
|
مرا غم ز بهر کم و بیش تست
|
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
|
|
نبینی به گیتی چنان موی و روی
|
به بالا ز سرو سهی برترست
|
|
ز مشک سیه بر سرش افسرست
|
هنرها و دانش ز اندازه بیش
|
|
خرد را پرستار دارد به پیش
|
از افراسیاب ار بخواهی رواست
|
|
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
|
شود شاه پرمایه پیوند تو
|
|
درفشان شود فر و اورند تو
|
چو فرمان دهی من بگویم بدوی
|
|
بجویم بدین نزد او آبروی
|
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
|
|
که فرمان یزدان نشاید نهفت
|
اگر آسمانی چنین است رای
|
|
مرا با سپهر روان نیست پای
|
اگر من به ایران نخواهم رسید
|
|
نخواهم همی روی کاووس دید
|
چو دستان که پروردگار منست
|
|
تهمتن که روشن بهار منست
|
چو بهرام و چون زنگهی شاوران
|
|
جزین نامدران کنداوران
|
چو از روی ایشان بباید برید
|
|
به توران همی جای باید گزید
|
پدر باش و این کدخدایی بساز
|
|
مگو این سخن با زمین جز به راز
|
اگر بخت باشد مرا نیکخواه
|
|
همانا دهد ره به پیوند شاه
|
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
|
|
همی برزد اندر میان باد سرد
|
بدو گفت پیران که با روزگار
|
|
نسازد خرد یافته کارزار
|
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
|
|
کزویست آرام و پرخاش و مهر
|
به ایران اگر دوستان داشتی
|
|
به یزدان سپردی و بگذاشتی
|
نشست و نشانت کنون ایدرست
|
|
سر تخت ایران به دست اندرست
|
بگفت این و برخاست از پیش او
|
|
چو آگاه گشت از کم و بیش او
|
به شادی بشد تا بدرگاه شاه
|
|
فرود آمد و برگشادند راه
|
همی بود بر پیش او یک زمان
|
|
بدو گفت سالار نیکوگمان
|
که چندین چه باشی به پیشم به پای
|
|
چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
|
سپاه و در گنج من پیش تست
|
|
مرا سودمندی کم و بیش تست
|
کسی کاو به زندان و بند منست
|
|
گشادنش درد و گزند منست
|
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
|
|
ز بهر تو پیگار من باد گشت
|
ز بسیار و اندک چه باید بخواه
|
|
ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
|
خردمند پاسخ چنین داد باز
|
|
که از تو مبادا جهان بینیاز
|
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
|
|
به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
|
ز بهر سیاوش پیامی دراز
|
|
رسانم به گوش سپهبد به راز
|
مرا گفت با شاه ترکان بگوی
|
|
که من شاد دل گشتم و نامجوی
|
بپروردیم چون پدر در کنار
|
|
همه شادی آورد بخت تو بار
|
کنون همچنین کدخدایی بساز
|
|
به نیک و بد از تو نیم بینیاز
|
پس پردهی تو یکی دخترست
|
|
که ایوان و تخت مرا درخورست
|
فرنگیس خواند همی مادرش
|
|
شود شاد اگر باشم اندر خورش
|
پراندیشه شد جان افراسیاب
|
|
چنین گفت با دیده کرده پرآب
|
که من گفتهام پیش ازین داستان
|
|
نبودی بران گفته همداستان
|
چنین گفت با من یکی هوشمند
|
|
که رایش خرد بود و دانش بلند
|
که ای دایهی بچهی شیرنر
|
|
چه رنجی که جان هم نیاری به بر
|
و دیگر که از پیش کندآوران
|
|
ز کار ستاره شمر بخردان
|
شمار ستاره به پیش پدر
|
|
همی راندندی همه دربدر
|
کزین دو نژاده یکی شهریار
|
|
بیاید بگیرد جهان در کنار
|
به توران نماند برو بوم و رست
|
|
کلاه من اندازد از کین نخست
|
کنون باورم شد که او این بگفت
|
|
که گردون گردان چه دارد نهفت
|
چرا کشت باید درختی به دست
|
|
که بارش بود زهر و برگش کبست
|
ز کاووس وز تخم افراسیاب
|
|
چو آتش بود تیز یا موج آب
|
ندانم به توران گراید به مهر
|
|
وگر سوی ایران کند پاک چهر
|
چرا بر گمان زهر باید چشید
|
|
دم مار خیره نباید گزید
|
بدو گفت پیران که ای شهریار
|
|
دلت را بدین کار غمگین مدار
|
کسی کز نژاد سیاوش بود
|
|
خردمند و بیدار و خامش بود
|
بگفت ستارهشمر مگرو ایچ
|
|
خردگیر و کار سیاوش بسیچ
|
کزین دو نژاده یکی نامور
|
|
برآرد به خورشید تابنده سر
|
بایران و توران بود شهریار
|
|
دو کشور برآساید از کارزار
|
وگر زین نشان راز دارد سپهر
|
|
بیفزایدش هم باندیشه مهر
|
بخواهد بدن بیگمان بودنی
|
|
نکاهد به پرهیز افزودنی
|
نگه کن که این کار فرخ بود
|
|
ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
|
ز تخم فریدون وز کیقباد
|
|
فروزندهتر زین نباشد نژاد
|
به پیران چنین گفت پس شهریار
|
|
که رای تو بر بد نیاید به کار
|
به فرمان و رای تو کردم سخن
|
|
برو هرچ باید به خوبی بکن
|
دو تا گشت پیران و بردش نماز
|
|
بسی آفرین کرد و برگشت باز
|
به نزد سیاوش خرامید زود
|
|
برو بر شمرد آن کجا رفته بود
|
نشستند شادان دل آن شب بهم
|
|
به باده بشستند جان را ز غم
|
چو خورشید از چرخ گردنده سر
|
|
برآورد برسان زرین سپر
|
سپهدار پیران میان را ببست
|
|
یکی بارهی تیزرو برنشست
|
به کاخ سیاووش بنهاد روی
|
|
بسی آفرین خواند بر فر اوی
|
بدو گفت کامروز برساز کار
|
|
به مهمانی دختر شهریار
|
چو فرمان دهی من سزاوار او
|
|
میان را ببندم پی کار او
|
سیاووش را دل پر آزرم بود
|
|
ز پیران رخانش پر از شرم بود
|
بدو گفت رو هرچ باید بساز
|
|
تو دانی که از تو مرا نیست راز
|
چو بشنید پیران سوی خانه رفت
|
|
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
|
در خانهی جامهی نابرید
|
|
به گلشهر بسپرد پیران کلید
|
کجا بود کدبانوی پهلوان
|
|
ستوده زنی بود روشن روان
|
به گنج اندرون آنچ بد نامدار
|
|
گزیده ز زربفت چینی هزار
|
زبرجد طبقها و پیروزه جام
|
|
پر از نافهی مشک و پر عود خام
|
دو افسر پر از گوهر شاهوار
|
|
دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
|
ز گستردنیها شتروار شست
|
|
ز زربفت پوشیدینها سه دست
|
همه پیکرش سرخ کرده به زر
|
|
برو بافته چند گونه گهر
|
ز سیمین و زرین شتربار سی
|
|
طبقها و از جامهی پارسی
|
یکی تخت زرین و کرسی چهار
|
|
سه نعلین زرین زبرجد نگار
|
پرستنده سیصد به زرین کلاه
|
|
ز خویشان نزدیک صد نیکخواه
|
پرستار با جام زرین دو شست
|
|
گرفته ازان جام هر یک به دست
|
همان صد طبق مشک و صد زعفران
|
|
سپردند یکسر به فرمانبران
|
به زرین عماری و دیبا و جلیل
|
|
برفتند با خواسته خیل خیل
|
بیورد بانو ز بهر نثار
|
|
ز دینار با خویشتن سیهزار
|
به نزد فرنگیس بردند چیز
|
|
روانشان پر از آفرین بود نیز
|
وزان روی پیران و افراسیاب
|
|
ز بهر سیاوش همه پرشتاب
|
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت
|
|
نیمد سر یک تن اندر نهفت
|
زمین باغ گشت از کران تا کران
|
|
ز شادی و آوای رامشگران
|
به پیوستگی بر گوا ساختند
|
|
چو زین عهد و پیمان بپرداختند
|
پیامی فرستاد پیران چو دود
|
|
به گلشهر گفتا فرنگیس زود
|
هم امشب به کاخ سیاوش رود
|
|
خردمند و بیدار و خامش رود
|
چو بانوی بشنید پیغام اوی
|
|
به سوی فرنگیس بنهاد روی
|
زمین را ببوسید گلشهر و گفت
|
|
که خورشید را گشت ناهید جفت
|
هم امشب بباید شدن نزد شاه
|
|
بیاراستن گاه او را به ماه
|
بیامد فرنگیس چون ماه نو
|
|
به نزدیک آن تاجور شاه نو
|
بدین کار بگذشت یک هفته نیز
|
|
سپهبد بیاراست بسیار چیز
|
از اسپان تازی و از گوسفند
|
|
همان جوشن و خود و تیغ و کمند
|
ز دینار و از بدرهای درم
|
|
ز پوشیدنیها و از بیش و کم
|
وزین مرز تا پیش دریای چین
|
|
همی نام بردند شهر و زمین
|
به فرسنگ صد بود بالای او
|
|
نشایست پیمود پهنای او
|
نوشتند منشور بر پرنیان
|
|
همه پادشاهی به رسم کیان
|
به خان سیاوش فرستاد شاه
|
|
یکی تخت زرین و زرین کلاه
|
ازان پس بیاراست میدان سور
|
|
هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
|
می و خوان و خوالیگران یافتی
|
|
بخوردی و هرچند برتافتی
|
ببردی و رفتی سوی خان خویش
|
|
بدی شاد یک هفته مهمان خویش
|
در بسته زندانها برگشاد
|
|
ازو شادمان بخت و او نیز شاد
|
به هشتم سیاووش بیامد به گاه
|
|
اباگرد پیران به نزدیک شاه
|
گرفتند هر دو برو آفرین
|
|
کهای مهتر و شهریار زمین
|
همیشه ترا جاودان باد روز
|
|
به شادی و بدخواه را پشت کوز
|
وزان جایگه بازگشتند شاد
|
|
بسی از جهاندار کردند یاد
|
چنین نیز یک سال گردان سپهر
|
|
همی گشت بیدار بر داد و مهر
|
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
|
|
به نزد سیاوش یکی نیکخواه
|
که پرسد همی شاه را شهریار
|
|
همی گوید ای مهتر نامدار
|
بود کت ز من دل بگیرد همی
|
|
وزین برنشستن گزیرد همی
|
از ایدر ترا دادهام تا به چین
|
|
یکی گرد برگرد و بنگر زمین
|
به شهری که آرام و رای آیدت
|
|
همان آرزوها بجای آیدت
|
به شادی بباش و به نیکی بمان
|
|
ز خوبی مپرداز دل یک زمان
|
سیاوش ز گفتار او گشت شاد
|
|
بزد نای و کوس و بنه برنهاد
|
سلیح و سپاه و نگین و کلاه
|
|
ببردند زینگونه با او به راه
|
فراوان عماری بیاراستند
|
|
پس پرده خوبان بپیراستند
|
فرنگیس را در عماری نشاند
|
|
بنه برنهاد و سپه را براند
|
ازو بازنگسست پیران گرد
|
|
بنه برنهاد و سپه را ببرد
|
به شادی برفتند سوی ختن
|
|
همه نامداران شدند انجمن
|
که سالار پیران ازان شهر بود
|
|
که از بدگمانیش بیبهر بود
|
همی بود یکماه مهمان او
|
|
بران سر چنین بود پیمان او
|
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
|
|
گهی رود و می گاه نخچیرگاه
|
سر ماه برخاست آوای کوس
|
|
برانگه که خیزد خروش خروس
|
بیامد سوی پادشاهی خویش
|
|
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
|
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
|
|
بزرگان به راه شهنشه شدند
|
به شادی دل از جای برخاستند
|
|
جهانی به آیین بیاراستند
|
ازان پادشاهی خروشی بخاست
|
|
تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
|
ز بس رامش و نالهی کرنای
|
|
تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
|
بجایی رسیدند کاباد بود
|
|
یکی خوب فرخنده بنیاد بود
|
به یک روی دریا و یک روی کوه
|
|
برو بر ز نخچیر گشته گروه
|
درختان بسیار و آب روان
|
|
همی شد دل سالخورده جوان
|
سیاوش به پیران سخن برگشاد
|
|
که اینت بر و بوم فرخ نهاد
|
بسازم من ایدر یکی خوب جای
|
|
که باشد به شادی مرا رهنمای
|
برآرم یکی شارستان فراخ
|
|
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
|
نشستنگهی برفرازم به ماه
|
|
چنان چون بود در خور تاج و گاه
|
بدو گفت پیران که ای خوب رای
|
|
بران رو که اندیشه آرد بجای
|
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
|
|
برآرم یکی جای تا ماه راست
|
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
|
|
زمان و زمین از تو دارم سپنج
|
یکی شارستان سازم ایدر فراخ
|
|
فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
|
سیاوش بدو گفت کای بختیار
|
|
درخت بزرگی تو آری به بار
|
مرا گنج و خوبی همه زان تست
|
|
به هر جای رنج تو بینم نخست
|
یکی شهر سازم بدین جای من
|
|
که خیره بماند دل انجمن
|
ازان بوم خرم چو گشتند باز
|
|
سیاوش همی بود با دل به راز
|
از اخترشناسان بپرسید شاه
|
|
که گر سازم ایدر یکی جایگاه
|
ازو فر و بختم به سامان بود
|
|
وگرکار با جنگ سازان بود
|
بگفتند یکسر به شاه گزین
|
|
که بس نیست فرخنده بنیاد این
|
از اخترشناسان برآورد خشم
|
|
دلش گشت پردرد و پرآب چشم
|
کجا گفته بودند با او ز پیش
|
|
که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
|
سرانجام چون گرددت روزگار
|
|
به زشتی شود بخت آموزگار
|
عنان تگاور همی داشت نرم
|
|
همی ریخت از دیدگان آب گرم
|
بدو گفت پیران که ای شهریار
|
|
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
|
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
|
|
دلم کرد پردرد و جانم نژند
|
که هر چند گرد آورم خواسته
|
|
هم از گنج و هم تاج آراسته
|
به فرجام یکسر به دشمن رسد
|
|
بدی بد بود مرگ بر تن رسد
|
کجا آن حکیمان و دانندگان
|
|
همان رنجبردار خوانندگان
|
کجا آن سر تاج شاهنشهان
|
|
کجا آن دلاور گرامی مهان
|
کجا آن بتان پر از ناز و شرم
|
|
سخن گفتن خوب و آوای نرم
|
کجا آنک بر کوه بودش کنام
|
|
رمیده ز آرام وز کام و نام
|
چو گیتی تهی ماند از راستان
|
|
تو ایدر ببودن مزن داستان
|
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک
|
|
همه جای ترسست و تیمار و باک
|
تو رفتی و گیتی بماند دراز
|
|
کسی آشکارا نداند ز راز
|
جهان سر به سر عبرت و حکمتست
|
|
چرا زو همه بهر من غفلتست
|
چو شد سال برشست و شش چاره جوی
|
|
ز بیشی و از رنج برتاب روی
|
تو چنگ فزونی زدی بر جهان
|
|
گذشتند بر تو بسی همرهان
|
چو زان نامداران جهان شد تهی
|
|
تو تاج فزونی چرا برنهی
|
نباشی بدین گفته همداستان
|
|
یکی شو بخوان نامهی باستان
|
کزیشان جهان یکسر آباد بود
|
|
بدانگه که اندر جهان داد بود
|
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
|
|
بدین داستان باش همداستان
|
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
|
|
بدان سان زمینی دلارای نیست
|
که آن را سیاوش برآورده بود
|
|
بسی اندرو رنجها برده بود
|
به یک ماه زان روی دریای چین
|
|
که بینام بود آن زمان و زمین
|
بیابان بیاید چو دریا گذشت
|
|
ببینی یکی پهن بیآب دشت
|
کزین بگذری بینی آباد شهر
|
|
کزان شهرها بر توان داشت بهر
|
ازان پس یکی کوه بینی بلند
|
|
که بالای او برتر از چون و چند
|
مرین کوه را گنگ دژ در میان
|
|
بدان کت ز دانش نیاید زیان
|
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
|
|
ز بالای او چشم گردد ستوه
|
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
|
|
همه گرد بر گرد او در یکیست
|
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ
|
|
ازین روی و زان روی دیوار سنگ
|
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد
|
|
بباشد به راه از پی کارکرد
|
نیابد بریشان گذر صد هزار
|
|
زرهدار و بر گستوان ور سوار
|
چو زین بگذری شهر بینی فراخ
|
|
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
|
همه شهر گرمابه و رود و جوی
|
|
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
|
همه کوه نخچیر و آهو به دشت
|
|
چو این شهر بینی نشاید گذشت
|
تذروان و طاووس و کبک دری
|
|
بیابی چو از کوهها بگذری
|
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
|
|
همه جای شادی و آرام و خورد
|
نبینی بدان شهر بیمار کس
|
|
یکی بوستان بهشتست و بس
|
همه آبها روشن و خوشگوار
|
|
همیشه بر و بوم او چون بهار
|
درازی و پهناش سی بار سی
|
|
بود گر بپیمایدش پارسی
|
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
|
|
که از رفتنش مرد گردد ستوه
|
وزان روی هامونی آید پدید
|
|
کزان خوبتر جایها کس ندید
|
همه گلشن و باغ و ایوان بود
|
|
کش ایوانها سر به کیوان بود
|
بشد پور کاووس و آنجای دید
|
|
مر آن را ز ایران همی برگزید
|
تن خویش را نامبردار کرد
|
|
فزونی یکی نیز دیوار کرد
|
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام
|
|
وزان جوهری کش ندانیم نام
|
دو صد رش فزونست بالای اوی
|
|
همان سی و پنچست پهنای اوی
|
که آن را کسی تا نبیند به چشم
|
|
تو گویی ز گوینده گیرند خشم
|
نیاید برو منجنیق و نه تیر
|
|
بباید ترا دیدن آن ناگزیر
|
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
|
|
همه گرد بر گرد خاکش مغاک
|
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه
|
|
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
|
بدان آفرین کان چنان آفرید
|
|
ابا آشکارا نهان آفرید
|
نبایست یار و نه آموزگار
|
|
برو بر همه کار دشوار خوار
|
جز او را مخوان کردگار جهان
|
|
جز او را مدان آشکار و نهان
|
به پیغمبرش بر کنیم آفرین
|
|
بیارانش بر هر یکی همچنین
|
مرا فر نیکیدهش یار بود
|
|
خردمندی و بخت بیدار بود
|
برین سان یکی شارستان ساختند
|
|
سرش را به پروین پرداختند
|
کنون اندرین هم به کار آوریم
|
|
بدو در فراوان نگار آوریم
|
چه بندی دل اندر سرای سپنج
|
|
چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
|
که از رنج دیگر کسی برخورد
|
|
جهانجوی دشمن چرا پرورد
|
چو خرم شود جای آراسته
|
|
پدید آید از هر سوی خواسته
|
نباشد مرا بودن ایدر بسی
|
|
نشیند برین جای دیگر کسی
|
نه من شاد باشم نه فرزند من
|
|
نه پرمایه گردی ز پیوند من
|
نباشد مرا زندگانی دراز
|
|
ز کاخ و ز ایوان شوم بینیاز
|
شود تخت من گاه افراسیاب
|
|
کند بیگنه مرگ بر من شتاب
|
چنین است رای سپهر بلند
|
|
گهی شاد دارد گهی مستمند
|
بدو گفت پیران کای سرفراز
|
|
مکن خیره اندیشهی دل دراز
|
که افراسیاب از بلا پشت تست
|
|
به شاهی نگین اندر انگشت تست
|
مرا نیز تا جان بود در تنم
|
|
بکوشم که پیمان تو نشکنم
|
نمانم که بادی به تو بگذرد
|
|
وگر موی بر تو هوا بشمرد
|
سیاوش بدو گفت کای نیکنام
|
|
نبینم جز از نیکنامیت کام
|
تو پپمان چنین داری و رای راست
|
|
ولیکن فلک را جز اینست خواست
|
همه راز من آشکارا به تست
|
|
که بیدار دل بادی و تندرست
|
من آگاهی از فر یزدان دهم
|
|
هم از راز چرخ بلند آگهم
|
بگویم ترا بودنیها درست
|
|
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
|
بدان تا نگویی چو بینی جهان
|
|
که این بر سیاوش چرا شد نهان
|
تو ای گرد پیران بسیار هوش
|
|
بدین گفتها پهن بگشای گوش
|
فراوان بدین نگذرد روزگار
|
|
که بر دست بیداردل شهریار
|
شوم زار من کشته بر بیگناه
|
|
کسی دیگر آراید این تاج و گاه
|
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد
|
|
چنین بیگنه بر سرم بد رسد
|
ز کشته شود زندگانی دژم
|
|
برآشوبد ایران و توران بهم
|
پر از رنج گردد سراسر زمین
|
|
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
|
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش
|
|
از ایران و توران ببینی درفش
|
بسی غارت و بردن خواسته
|
|
پراگندن گنج آراسته
|
بسا کشورا کان به پای ستور
|
|
بکوبند و گردد به جوی آب شور
|
از ایران و توران برآید خروش
|
|
جهانی ز خون من آید به جوش
|
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
|
|
به فرمان او بردهد هرچ کشت
|
سپهدار ترکان ز کردار خویش
|
|
پشیمان شود هم ز گفتار خویش
|
پشیمانی آنگه نداردش سود
|
|
که برخیزد از بوم آباد دود
|
بیا تا به شادی خوریم و دهیم
|
|
چو گاه گذشتن بود بگذریم
|
چو بشنید پیران و اندیشه کرد
|
|
ز گفتار او شد دلش پر ز درد
|
چنین گفت کز من بد آمد به من
|
|
گر او راست گوید همی این سخن
|
ورا من کشیده به توران زمین
|
|
پراگندم اندر جهان تخم کین
|
شمردم همه باد گفتار شاه
|
|
چنین هم همی گفت با من پگاه
|
وزان پس چنین گفت با دل به مهر
|
|
که از جنبش و راز گردان سپهر
|
چه داند بدو رازها کی گشاد
|
|
همانا ز ایرانش آمد بیاد
|
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی
|
|
بیاد آمدش روزگار بهی
|
دل خویش زان گفته خرسند کرد
|
|
نه آهنگ رای خردمند کرد
|
همه راه زینگونه بد گفت و گوی
|
|
دل از بودنیها پر از جست و جوی
|
چو از پشت اسپان فرود آمدند
|
|
ز گفتار یکباره دم برزدند
|
یکی خوان زرین بیاراستند
|
|
می و رود و رامشگران خواستند
|
ببودند یک هفته زینگونه شاد
|
|
ز شاهان گیتی گرفتند یاد
|
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه
|
|
به نزدیک سالار توران سپاه
|
کزانجا برو تا به دریای چین
|
|
ازان پس گذر کن به مکران زمین
|
همی رو چنین تا سر مرز هند
|
|
وزانجا گذر کن به دریای سند
|
همه باژ کشور سراسر بخواه
|
|
بگستر به مرز خزر در سپاه
|
برآمد خروش از در پهلوان
|
|
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
|
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی
|
|
یکی لشکری گشت پرخاش جوی
|
به نزد سیاوش بسی خواسته
|
|
ز دینار و اسپان آراسته
|
به هنگام پدرود کردن بماند
|
|
به فرمان برفت و سپه را براند
|
هیونی ز نزدیک افراسیاب
|
|
چو آتش بیامد به هنگام خواب
|
یکی نامه سوی سیاوش به مهر
|
|
نوشته به کردار گردان سپهر
|
که تا تو برفتی نیم شادمان
|
|
از اندیشه بیغم نیم یک زمان
|
ولیکن من اندر خور رای تو
|
|
به توران بجستم همی جای تو
|
گر آنجا که هستی خوش و خرم است
|
|
چنان چون بباید دلت بیغم است
|
به شادی بباش و به نیکی بمان
|
|
تو شادان بداندیش تو با غمان
|
بدان پادشاهی همی بازگرد
|
|
سر بدسگال اندرآور به گرد
|
سیاوش سپه برگرفت و برفت
|
|
بدان سو که فرمود سالار تفت
|
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
|
|
چهل را همه بار دینار کرد
|
هزار اشتر بختی سرخ موی
|
|
بنه بر نهادند با رنگ و بوی
|
از ایران و توران گزیده سوار
|
|
برفتند شمشیرزن ده هزار
|
به پیش سپاه اندرون خواسته
|
|
عماری و خوبان آراسته
|
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار
|
|
چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
|
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر
|
|
چه دیبا و چه تختهای حریر
|
ز مصری و چینی و از پارسی
|
|
همی رفت با او شتر بار سی
|
چو آمد بران شارستان دست آخت
|
|
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
|
از ایوان و میدان و کاخ بلند
|
|
ز پالیز وز گلشن ارجمند
|
بیاراست شهری بسان بهشت
|
|
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
|
بر ایوان نگارید چندی نگار
|
|
ز شاهان وز بزم وز کارزار
|
نگار سر و تاج و کاووس شاه
|
|
نگارید با یاره و گرز و گاه
|
بر تخت او رستم پیلتن
|
|
همان زال و گودرز و آن انجمن
|
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
|
|
چو پیران و گرسیوز کینهخواه
|
بهر گوشهای گنبدی ساخته
|
|
سرش را به ابراندر افراخته
|
نشسته سراینده رامشگران
|
|
سر اندر ستاره سران سران
|
سیاووش گردش نهادند نام
|
|
همه شهر زان شارستان شادکام
|
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
|
|
سخن رفت زان شهر با آفرین
|
خنیده به توران سیاووش گرد
|
|
کز اختر بنش کرده شد روز ارد
|
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ
|
|
ز کوه و در و رود وز دشت راغ
|
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
|
|
چه کرد اندران نامور جایگاه
|
هرآنکس که او از در کار بود
|
|
بدان مرز با او سزاوار بود
|
هزار از هنرمند گردان گرد
|
|
چو هنگامهی رفتن آمد ببرد
|
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
|
|
سیاوش پذیره شدش با سپاه
|
چو پیران به نزد سیاوش رسید
|
|
پیاده شد از دور کاو را بدید
|
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
|
|
مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
|
بگشتند هر دو بدان شارستان
|
|
ز هر در زدند از هنر داستان
|
سراسر همه باغ و میدان و کاخ
|
|
همی دید هرسو بنای فراخ
|
سپهدار پیران ز هر سو براند
|
|
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
|
بدو گفت گر فر و برز کیان
|
|
نبودیت با دانش اندر جهان
|
کی آغاز کردی بدین گونه جای
|
|
کجا آمدی جای زین سان به پای
|
بماناد تا رستخیز این نشان
|
|
میان دلیران و گردنکشان
|
پسر بر پسر همچنین شاد باد
|
|
جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
|
چو یک بهره از شهر خرم بدید
|
|
به ایوان و باغ سیاوش رسید
|
به کاخ فرنگیس بنهاد روی
|
|
چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
|
پذیره شدش دختر شهریار
|
|
به پرسید و دینار کردش نثار
|
چو بر تخت بنشست و آن جای دید
|
|
بران سان بهشتی دلارای دید
|
بدان نیز چندی ستایش گرفت
|
|
جهان آفرین را نیایش گرفت
|
ازان پس بخوردن گرفتند کار
|
|
می و خوان و رامشگر و میگسار
|
ببودند یک هفته با می به دست
|
|
گهی خرم و شاددل گاه مست
|
به هشتم رهآورد پیش آورید
|
|
همان هدیهی شارستان چون سزید
|
ز یاقوت و زگوهر شاهوار
|
|
ز دینار وز تاج گوهرنگار
|
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ
|
|
به زرین ستام و جناغ خدنگ
|
فرنگیس را افسر و گوشوار
|
|
همان یاره و طوق گوهرنگار
|
بداد و بیامد بسوی ختن
|
|
همی رای زد شاد با انجمن
|
چو آمد به شادی به ایوان خویش
|
|
همانگاه شد در شبستان خویش
|
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت
|
|
ندید و نداند که رضوان چه کشت
|
چو خورشید بر گاه فرخ سروش
|
|
نشسته به آیین و با فر و هوش
|
به رامش بپیمای لختی زمین
|
|
برو شارستان سیاوش ببین
|
خداوند ازان شهر نیکوترست
|
|
تو گویی فروزندهی خاورست
|
وزان جایگه نزد افراسیاب
|
|
همی رفت برسان کشتی بر آب
|
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
|
|
همان باژ کشور که آورده بود
|
بیاورد پیشش همه سربسر
|
|
بدادش ز کشور سراسر خبر
|
که از داد شه گشت آباد بوم
|
|
ز دریای چین تا به دریای روم
|
وزانجا به کار سیاوش رسید
|
|
سراسر همه یاد کرد آنچ دید
|
ز کار سیاوش بپرسید شاه
|
|
وزان شهر و آن کشور و جایگاه
|
بدو گفت پیران که خرم بهشت
|
|
کسی کاو نبیند به اردیبهشت
|
سروش آوریدش همانا خبر
|
|
که چونان نگاریدش آن بوم و بر
|
همانا ندانند ازان شهر باز
|
|
نه خورشید ازان مهتر سرافراز
|
یکی شهر دیدم که اندر زمین
|
|
نبیند دگر کس به توران و چین
|
ز بس باغ و ایوان و آب روان
|
|
برآمیخت گفتی خرد با روان
|
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور
|
|
چو گنج گهر بد به میدان سور
|
بدان زیب و آیین که داماد تست
|
|
ز خوبی به کام دل شاد تست
|
گله کرد باید به گیتی یله
|
|
ترا چون نباشد ز گیتی گله
|
گر ایدونک آید ز مینو سروش
|
|
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
|
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش
|
|
برآسود چون مهتر آمد به هوش
|
بماناد بر ما چنین جاودان
|
|
دل هوشمندان و رای ردان
|
زگفتار او شاد شد شهریار
|
|
که دخت برومندش آمد به بار
|
به گرسیوز این داستان برگشاد
|
|
سخنهای پیران همه کرد یاد
|
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت
|
|
نهفته همه برگشاد از نهفت
|
بدو گفت رو تا سیاووش گرد
|
|
ببین تا چه جایست بر گرد گرد
|
سیاوش به توران زمین دل نهاد
|
|
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
|
مگر کرد پدرود تخت و کلاه
|
|
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
|
بران خرمی بر یکی خارستان
|
|
همی بوم و بر سازد و شارستان
|
فرنگیس را کاخهای بلند
|
|
برآورد و دارد همی ارجمند
|
چو بینی به خوبی فراوان بگوی
|
|
به چشم بزرگی نگه کن به روی
|
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه
|
|
نشینند پیشت ز ایران گروه
|
بدانگه که یاد من آید به دست
|
|
چو خوردی به شادی بباید نشست
|
یکی هدیه آرای بسیار مر
|
|
ز دینار وز اسب و زرین کمر
|
همان گوهر و تخت و دیبای چین
|
|
همان یاره و گرز و تیغ و نگین
|
ز گستردنیها و از بوی و رنگ
|
|
ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
|
فرنگیس را هدیه بر همچنین
|
|
برو با زبانی پر از آفرین
|
اگر آب دارد ترا میزبان
|
|
بران شهر خرم دو هفته بمان
|