بیامد یکی موبدی چرب دست
|
|
مر آن ماه رخ را به می کرد مست
|
بکافید بیرنج پهلوی ماه
|
|
بتابید مر بچه را سر ز راه
|
چنان بیگزندش برون آورید
|
|
که کس در جهان این شگفتی ندید
|
یکی بچه بد چون گوی شیرفش
|
|
به بالا بلند و به دیدار کش
|
شگفت اندرو مانده بد مرد و زن
|
|
که نشنید کس بچهی پیل تن
|
همان دردگاهش فرو دوختند
|
|
به داور همه درد بسپوختند
|
شبانروز مادر ز می خفته بود
|
|
ز می خفته و هش ازو رفته بود
|
چو از خواب بیدار شد سرو بن
|
|
به سیندخت بگشاد لب بر سخن
|
برو زر و گوهر برافشاندند
|
|
ابر کردگار آفرین خواندند
|
مر آن بچه را پیش او تاختند
|
|
بسان سپهری برافراختند
|
بخندید ازان بچه سرو سهی
|
|
بدید اندرو فر شاهنشهی
|
به رستم بگفتا غم آمد بسر
|
|
نهادند رستمش نام پسر
|
یکی کودکی دوختند از حریر
|
|
به بالای آن شیر ناخورده شیر
|
درون وی آگنده موی سمور
|
|
برخ بر نگاریده ناهید و هور
|
به بازوش بر اژدهای دلیر
|
|
به چنگ اندرش داده چنگال شیر
|
به زیر کش اندر گرفته سنان
|
|
به یک دست کوپال و دیگر عنان
|
نشاندندش آنگه بر اسپ سمند
|
|
به گرد اندرش چاکران نیز چند
|
چو شد کار یکسر همه ساخته
|
|
چنان چون ببایست پرداخته
|
هیون تکاور برانگیختند
|
|
به فرمان بران بر درم ریختند
|
پس آن صورت رستم گرزدار
|
|
ببردند نزدیک سام سوار
|
یکی جشن کردند در گلستان
|
|
ز زاولستان تا به کابلستان
|
همه دشت پر باده و نای بود
|
|
به هر کنج صد مجلس آرای بود
|
به زاولستان از کران تا کران
|
|
نشسته به هر جای رامشگران
|
نبد کهتر از مهتران بر فرود
|
|
نشسته چنان چون بود تار و پود
|
پس آن پیکر رستم شیرخوار
|
|
ببردند نزدیک سام سوار
|
ابر سام یل موی بر پای خاست
|
|
مرا ماند این پرنیان گفت راست
|
اگر نیم ازین پیکر آید تنش
|
|
سرش ابر ساید زمین دامنش
|
وزان پس فرستاده را پیش خواست
|
|
درم ریخت تا بر سرش گشت راست
|
به شادی برآمد ز درگاه کوس
|
|
بیاراست میدان چو چشم خروس
|
میآورد و رامشگران را بخواند
|
|
به خواهندگان بر درم برفشاند
|
بیاراست جشنی که خورشید و ماه
|
|
نظاره شدند اندران بزمگاه
|
پس آن نامهی زال پاسخ نوشت
|
|
بیاراست چون مرغزار بهشت
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
بران شادمان گردش روزگار
|
ستودن گرفت آنگهی زال را
|
|
خداوند شمشیر و کوپال را
|
پس آمد بدان پیکر پرنیان
|
|
که یال یلان داشت و فر کیان
|
بفرمود کین را چنین ارجمند
|
|
بدارید کز دم نیابد گزند
|
نیایش همی کردم اندر نهان
|
|
شب و روز با کردگار جهان
|
که زنده ببیند جهانبین من
|
|
ز تخم تو گردی به آیین من
|
کنون شد مرا و ترا پشت راست
|
|
نباید جز از زندگانیش خواست
|
فرستاده آمد چو باد دمان
|
|
بر زال روشن دل و شادمان
|
چو بشنید زال این سخنهای نغز
|
|
که روشن روان اندر آید به مغز
|
به شادیش بر شادمانی فزود
|
|
برافراخت گردن به چرخ کبود
|
همی گشت چندی بروبر جهان
|
|
برهنه شد آن روزگار نهان
|
به رستم همی داد ده دایه شیر
|
|
که نیروی مردست و سرمایه شیر
|
چو از شیر آمد سوی خوردنی
|
|
شد از نان و از گوشت افزودنی
|
بدی پنج مرده مراو را خورش
|
|
بماندند مردم ازان پرورش
|
چو رستم بپیمود بالای هشت
|
|
بسان یکی سرو آزاد گشت
|
چنان شد که رخشان ستاره شود
|
|
جهان بر ستاره نظاره شود
|
تو گفتی که سام یلستی به جای
|
|
به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
|