آن لحظه کفتاب و چراغ جهان شوی
|
|
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
|
اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی
|
|
و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی
|
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
|
|
و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی
|
هر روز سر برآری از چارطاق نو
|
|
چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی
|
گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی
|
|
گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی
|
فرزین کژروی و رخ راست رو شها
|
|
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
|
رو رو ورق بگردان ای عشق بینشان
|
|
بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی
|
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
|
|
هم محو لطف او شو چون شادمان شوی
|
آبی که محو کل شد او نیز کل شود
|
|
هم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی
|
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
|
|
و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
|
ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این
|
|
بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی
|
این دم خموش کردهای و من خمش کنم
|
|
آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
|