هر روز بامداد به آیین دلبری
|
|
ای جان جان جان به من آیی و دل بری
|
ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی
|
|
وی روی من گرفته ز روی تو زرگری
|
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
|
|
اکنون نماند دل را شکل صنوبری
|
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
|
|
چون لولیان گرفته دل من مسافری
|
این شهسوار عشق قطاریق میرود
|
|
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
|
از برق و آب و باد گذشتهست سم او
|
|
آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری
|
راهی که فکر نیز نیارد در او شدن
|
|
شیران شرزه را رود از دل دلاوری
|
چه شیر کسمان و زمین زین ره مهیب
|
|
از سر به وقت عرض نهادند لمتری
|
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
|
|
وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری
|
آری جنون ساعه شرط شجاعت است
|
|
با مایه خرد نکند هیچ کس نری
|
تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی
|
|
تا بر دری چگونه صف هجر بردری
|
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
|
|
قانع مشو از او به مراعات سرسری
|
قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد
|
|
پنداشتی مگر که همین یک مصوری
|
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
|
|
در صف جنگ آی اگر مرد لشکری
|