ای آن که مر مرا تو به از جان و دیدهای
|
|
در جان من هر آنچ ندیدم تو دیدهای
|
بگزیدهام ز هجر تو تابوت آتشین
|
|
آری به حق آنک مرا تو گزیدهای
|
گر از بریده خون چکد اینک ز چشم من
|
|
خون میچکد که بیسبب از من بریدهای
|
از چشم من بپرس چرا چشمه گشتهای
|
|
وز قد من بپرس که از کی خمیدهای
|
از جان من بپرس که با کفش آهنین
|
|
اندر ره فراق کجاها رسیدهای
|
این هم بپرس از او که تو در حسن و در جمال
|
|
مانند او ز هیچ زبانی شنیدهای
|
این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست
|
|
چون ابر پاره پاره ز هم چون دریدهای
|
پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست
|
|
کاندر کدام سبزه و صحرا چریدهای
|
آنی که دیدهای تو دلا آسمانیی
|
|
زیرا ز دلبران زمینی رمیدهای
|
دانم که دیدهای تو بدین چشم یوسفی
|
|
تا تو ترنج و دست ز مستی بریدهای
|
تبریز و شمس دین و دگرها بهانههاست
|
|
کز وی دو کون را تو خطی درکشیدهای
|