ای مبدعی که سگ را بر شیر می‌فزایی

شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را در پیش کرد مه را از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو می‌شد چو سیل در جو سجده کنان و جویان اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر از بهر خضر انور کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد دایم مسافر آمد ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان دستی نهان که نبود کس را از او رهایی
این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی
دررفت آن معلا در شهر همچو دریا از کو به کو همی‌شد کای مقصدم کجایی
جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی عقلش پرید از سر پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی
چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو حیران شده رعیت با میرهای‌هایی
نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی
زو هر کی جست کاری می‌گفت خیره آری آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی
سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد چون سیل شد به بحری بی‌بدو و منتهایی