ابیات پراکنده

برساند بیک دگر ما را انه قادر علی ذلک

معدن شادیست این معدن جود و کرم قبله‌ی ما روی یار قبله‌ی هر کس حرم

دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند دگر که عاشق گویند عاشقان را نام
دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام

نظری فگن به حالم که ز دست رفت کارم به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم
تو چو صاحب عطایی طلب منست از تو چو تو غالبی بهر کس به تو خویش می‌سپارم

بوالعجب یاری ای یار خراسانی بنده‌ی بوالعجبی‌های خراسانم

همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم همه تنم دل گردد که با تو راز کنم
حرام دارم با دیگران سخن گفتن کجا حدیث تو آمد سخن دراز کنم

مدتی هست که ما از خم وحدت مستیم شیشه‌ی کثرت این طایفه را بشکستیم
اینکه گویند فنا هست غلط میگویند تا خدا هست درین معرکه ما هم هستیم

بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
تا که می‌جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان
چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان
در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان

تعویذ گشت خوی بدان روی خوب را ورنه به چشم بد بخورندیش مردمان

تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان من چنینم که مرا بخت چنینست و چنین

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین