هرکس که سر زلف تو آورد بدست | از غالیه فارغ شد و از مشگ برست | |
عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ | داند که میان این و آن فرقی هست |
□
تا مهر توام در دل شوریده نشست | وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست | |
این غم ز دلم نمینهد پای برون | وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست |
□
ای مقصد خورشید پرستان رویت | محراب جهانیان خم ابرویت | |
سرمایهی عیش تنگدستان دهنت | سر رشتهی دلهای پریشان مویت |
□
گفتم عقلم گفت که حیران منست | گفتم جانم گفت که قربان منست | |
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه | در سلسلهی زلف پریشان منست |
□
دوران بقا بیمی و ساقی حشواست | بی زمزمهی نای عراقی حشو است | |
چندانکه فذالک جهان مینگرم | بارز همه عشرتست و باقی حشواست |
□
دنیا نه مقام ماست نه جای نشست | فرزانه در او خراب اولیتر و مست | |
بر آتش غم ز باده آبی میزن | زان پیش که در خاک روی باد بدست |
□
امشب من و چنگیی و معشوقهی چست | بودیم به عیش و عهد کردیم درست | |
ساقی ز بلور ناب بر روی زمین | میکشت عقیق و للتر میرست |
□
میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت | وز عالم راز بیخبر خوانندت | |
گر خیر کنی فرشته خوانند ترا | ور میل بشر کنی بشر خوانندت |
□
هرچند که درد دل هر خسته بسیست | وز دست فلک رشتهی بگسسته بسیست | |
زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار | در نامهی غیب راز سربسته بسیست |
□
گل کز رخ او خجل فرو میماند | چیزیش بدان غالیهبو میماند | |
ماه شب چهارده چو بر میآید | او نیست ولی نیک بدو میماند |
□
این شمع که شب در انجمن میخندد | ماند بگلی که در چمن میخندد | |
هر شب که به بالین من آید تا روز | میسوزد و بر گریهی من میخندد |
□
هر چند بهشت صد کرامت دارد | مرغ و می و حور سرو قامت دارد | |
ساقی بده این بادهی گلرنگ به نقد | کان نسیهی او سر به قیامت دارد |
□
تا یار برفت صبر از من برمید | وز هر مژهام هزار خونابه چکید | |
گوئی نتوانم که ببینم بازش | «تا کور شود هر آنکه نتواند دید» |
□
ای شعلهای از پرتو رویت خورشید | رویم ز غمت زرد شد و موی سفید | |
از وصل تو هر که بود در جمله جهان | بر داشت نصیبی و من خسته امید |
□
فکری که بر آن طبع روان میگذرد | شرحش ز معانی و بیان میگذرد | |
شعر تو چرا نازک و شیرین نبود | آخر نه بدان لب ودهان میگذرد |
□
آن زلف که بر گوشهی غلطاق نهاد | صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد | |
بر چهرهی او چو طاق ابرویش دید | مه خوبی روی خویش بر طاق نهاد |
□
درویش که می خورد به میری برسد | ور روبهکی خورد به شیری برسد | |
گر پیر خورد جوانی از سر گیرد | ور زانکه جوان خورد به پیری برسد |
□
من ترک شراب ناب نتوانم کرد | خمخانهی خود خراب نتوانم کرد | |
یک روز اگر بادهی صافی نخورم | ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد |
□
آن خور که ازو قوت روح افزاید | یعنی می گلگون که فتوح افزاید | |
من بندهی آنکه در شبانگاه خورد | من چاکر آن که در صبوح افزاید |
□
جان قصهی آن ماه سخنگو گوید | دل کام روان زان لب دلجو جوید | |
گر عکس رخش بر چمن افتد روزی | از خاک همه لالهی خود رو روید |
□
عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد | خال تو مرا حال تبه خواهد کرد | |
زلف تو مرا به باد بر خواهد داد | چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد |
□
تا ساخته شخص من و پرداختهاند | در زیر لگد کوب غم انداختهاند | |
گوئی من زرد روی دلسوخته را | چون شمع برای سوختن ساختهاند |
□
گر وصل تو دست من شیدا گیرد | وین درد و فراق راه صحراگیرد | |
هم حال من از روی تو نیکو گردد | هم کار من از قد تو بالا گیرد |
□
لب هر که بر آن لعل طربناک نهد | پا بر سر نه کرسی افلاک نهد | |
خورشید چو ماه پیش رویش به ادب | هر روز دو بار روی بر خاک نهد |
□
از شدت دست تنگی و محنت برد | در خیمه ما نه خواب یابی و نه خورد | |
در تابه و صحن و کاسه و کوزهی ما | نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد |
□
زین گونه که این شمع روان میسوزد | گوئی ز فراق دوستان میسوزد | |
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید | کو را و مرا رشتهی جان میسوزد |
□
قومی ز پی مذهب و دین میسوزند | قومی ز برای حور عین میسوزند | |
من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت | ویشان همه در حسرت این میسوزند |
□
دل با رخ دلبری صفائی دارد | کو هر نفسی میل به جائی دارد | |
شرح شب هجران و پریشانی ما | چون زلف بتان دراز نائی دارد |
□
وصف لب او سخن چو آغاز کند | وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند | |
از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید | وز گل بطلب چو گل دهن باز کند |
□
دانا ز می و مغانه می نگریزد | وز چنگ و دف و چغانه می نگریزد | |
یک شاهد و دو ندیم و سه جام شراب | البته از این سه گانه می نگریزد |
□
هر لحظه رسد به من بلائی دیگر | آید به دلم زخم ز جائی دیگر | |
بر درد سری کز فلکم راست بود | امروز فزود درد پائی دیگر |
□
ای در سر هر کس از تو سودای دگر | در راه تو هر طایفه را رای دگر | |
چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد | ما جز تو نداریم تمنای دگر |
□
از شوق توام هست بر آتش خاطر | بیوصل توام نمیشود خاطر خوش | |
در حسرت ابرو و سر زلف خوشت | پیوسته نشستهام مشوش خاطر |
□
ای لعل لبت به دلنوازی مشهور | وی روی خوشت به ترکتازی مشهور | |
با زلف تو قصهایست ما را مشکل | همچون شب یلدا به درازی مشهور |
□
ای دل پس از این انده بیهوده مخور | زین پیش غم بوده و نابوده مخور | |
جان میده وداد طمع و حرص مده | غم میخور و نان منت آلوده مخور |
□
ای بر دل هرکس ز تو آزار دگر | بر خاطر هر کسی ز تو بار دگر | |
رفتی به سفر عظیم نیکو کردی | آن روز مبادا که تو یک بار دگر |
□
ای دل پس از این غصهی ایام مخور | جز نی مطلب همدم و جز جام مخور | |
مرسوم طمع مدار و تشریف مپوش | ادرار قلم بر نه و انعام مخور |
□
دل در پی عشق دلبرانست هنوز | وز عمر گذشته در گمانست هنوز | |
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم | ما پیر شدیم و او جوانست هنوز |
□
نه یار نوازد بکرم یک روزم | نه بخت که بر وصل کند پیروزم | |
چون شمع برابر رخش گه گاهی | از دور نگه میکنم و میسوزم |
□
بیم است که در بیخودی افسانه شوم | وانگشت نمای خویش و بیگانه شوم | |
ای عقل فضول میدهد زحمت من | ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم |
□
دل سیر شد از غصهی گردون خوردن | وز دست ستم سیلی هر دون خوردن | |
تا چند چو نای هر نفس ناله زدن | تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن |
□
در کوچهی فقر گوشهای حاصل کن | وز کشت حیات خوشهای حاصل کن | |
در کهنه رباط دهر غافل منشین | راهی پیش است توشهای حاصل کن |
□
از کار جهان کرانه خواهم کردن | رو در می و در مغانه خواهم کردن | |
تا خلق جهان دست بدارند ز من | دیوانگیی بهانه خواهم کردن |
□
گفتم صنما شدم به کام دشمن | زان غمزهی شوخ و طرهی مرد افکن | |
گفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت | ای خانه سیه چرا نگفتی با من |
□
بر هیچ کسم نه مهر مانده است نه کین | یک باره بشسته دست از دنیی و دین | |
در گوشه نشستهام به فسقی مشغول | هرگز که شنیده فاسق گوشهنشین |
□
ای دل بگزین گوشهای از ملک جهان | زین شهر بدان شهر مرو سرگردان | |
همچون مردان موزه بکن خیمه بسوز | با چادر و موزه چند گردی چو زنان |
□
از دل نرود شوق جمالت بیرون | وز سینه هوای زلف و خالت بیرون | |
این طرفه که با این همه سیلاب سرشگ | از دیده نمیرود خیالت بیرون |
□
ای رای تو ترجمان تقدیر شده | تیغ تو چو خورشید جهانگیر شده | |
همچون ترکش دشمن جاهت بینم | آویخته و شکم پر از تیر شده |
□
در درد سرم زین دل سودا پیشه | کو را نبود بجز تمنی پیشه | |
پیرانه سرش آرزوی برنائی است | فریاد از این پیرک برنا پیشه |
□
ای آنکه بجز تو نیست فریادرسی | غیر از کرمت نداد کس داد کسی | |
کار من مستمند بیچاره بساز | کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی |
□
پیش لب و زلفش ای دل از حیرانی | چون ابروی شوخ او مکن پیشانی | |
سودازدگی زلف او میبینی | باریک مزاجی لبش میدانی |