دارم گنهان ز قطره باران بیش | از شرم گنه فگندهام سر در پیش | |
آواز آید که سهل باشد درویش | تو در خور خود کنی و ما در خور خویش |
□
در خانه خود نشسته بودم دلریش | وز بار گنه فگنده بودم سر پیش | |
بانگی آمد که غم مخور ای درویش | تو در خور خود کنی و ما در خور خویش |
□
شوخی که به دیده بود دایم جایش | رفت از نظرم سر و قد رعنایش | |
گشت از پی او قطره ز نان مردم چشم | چندان که زاشک آبله شد بر پایش |
□
آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش | چون خود زدهام چه نالم از دشمن خویش | |
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش | ای وای من و دست من و دامن خویش |
□
پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض | حقا که همین بود و همینست غرض | |
کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز | فارغ بینم همیشه ز آسیب مرض |
□
ای بر سر حرف این و آن نازده خط | پندار دویی دلیل بعدست بخط | |
در جملهی کاینات بی سهو و غلط | یک عین فحسب دان و یک ذات فقط |
□
گشتی به وقوف بر مواقف قانع | شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع | |
هرگز نشود تا نکنی کشف حجب | انوار حقیقت از مطالع طالع |
□
کی باشد و کی لباس هستی شده شق | تابان گشته جمال وجه مطلق | |
دل در سطوات نور او مستهلک | جان در غلبات شوق او مستغرق |
□
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق | جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق | |
چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن | شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق |
□
بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق | زان زمزمهام ز پای تا سر همه عشق | |
حقا که به عهدها نیایم بیرون | از عهدهی حق گزاری یک دمه عشق |
□
ما را شدهاست دین و آیین همه عشق | بستر همه محنتست و بالین همه عشق | |
سبحان الله رخی و چندین همه حسن | انالله دلی و چندین همه عشق |
□
خلقان همه بر درگهت ای خالق پاک | هستند پی قطرهی آبی غمناک | |
سقای سحاب را بفرما از لطف | تا آب زند بر سر این مشتی خاک |
□
دامان غنای عشق پاک آمد پاک | زآلودگی نیاز با مشتی خاک | |
چون جلوه گر و نظارگی جمله خود اوست | گر ما و تو در میان نباشیم چه باک |
□
گر فضل کنی ندارم از عالم باک | ور عدل کنی شوم به یک باره هلاک | |
روزی صدبار گویم ای صانع پاک | مشتی خاکم چه آید از مشتی خاک |
□
یا من بک حاجتی و روحی بیدیک | عن غیرک اعرضت و اقبلت علیک | |
مالی عمل صالح استظهر به | الجات علیک واثقا خذ بیدیک |
□
بر چهره ندارم زمسلمانی رنگ | بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ | |
آن رو سیهم که باشد از بودن من | دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ |
□
تا شیر بدم شکار من بود پلنگ | پیروز شدم به هرچه کردم آهنگ | |
تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ | از بیشه برون کرد مرا روبه لنگ |
□
در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ | گشتیم سرا پای جهان با دل تنگ | |
شد دست زکار و ماند پا از رفتار | این بس که به سر زدیم و آن بس که به سنگ |
□
دستی که زدی به ناز در زلف تو چنگ | چشمی که زدیدنت زدل بردی زنگ | |
آن چشم ببست بی توام دیده به خون | و آن دست بکوفت بی توام سینه به سنگ |
□
پرسید کسی منزل آن مهر گسل | گفتم که: دل منست او را منزل | |
گفتا که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او | پرسید که: او کجاست؟ گفتم: در دل |
□
درماند کسی که بست در خوبان دل | وز مهر بتان نگشت پیوند گسل | |
در صورت گل معنی جان دید و بماند | پای دل او تا به قیامت در گل |
□
شیدای ترا روح مقدس منزل | سودای ترا عقل مجرد محمل | |
سیاح جهان معرفت یعنی دل | در بحر غمت دست به سر پای به گل |
□
ای عهد تو عهد دوستان سر پل | از مهر تو کین خیزد و از قهر تو ذل | |
پر مشغله و میان تهی همچو دهل | ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل |
□
در باغ کجا روم که نالد بلبل | بی تو چه کنم جلوهی سرو و سنبل | |
یا قد تو هست آنچه میدارد سرو | یا روی تو هست آنچه میدارد گل |
□
ای چارده ساله مه که در حسن و جمال | همچون مه چارده رسیدی بکمال | |
یا رب نرسد به حسنت آسیب زوال | در چارده سالگی بمانی صد سال |
□
میرست زدشت خاوران لالهی آل | چون دانهی اشک عاشقان در مه و سال | |
بنمود چو روی دوست از پرده جمال | چون صورت حال من شدش صورت حال |
□
هر نعت که از قبیل خیرست و کمال | باشد ز نعوت ذات پاک متعال | |
هر وصف که در حساب شرست و وبال | دارد به قصور قابلیات مل |
□
یا رب به علی بن ابی طالب و آل | آن شیر خدا و بر جهان جل جلال | |
کاندر سه مکان رسی به فریاد همه | اندر دم نزع و قبر هنگام سال |
□
گر با غم عشق سازگار آید دل | بر مرکب آرزو سوار آید دل | |
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق | ور عشق نباشد به چه کار آید دل |
□
هر جا که وجود کرده سیرست ای دل | میدان به یقین که محض خیرست ای دل | |
هر شر ز عدم بود، عدم غیر وجود | پس شر همه مقتضای غیرست ای دل |
□
چندت گفتم که دیده بردوز ای دل | در راه بلا فتنه میندوز ای دل | |
اکنون که شدی عاشق و بدروز ای دل | تن درده و جان کن و جگر سوز ای دل |
□
در عشق چه به ز بردباری ای دل | گویم به تو یک سخن زیاری ای دل | |
هر چند رسد ز یار خواری ای دل | زنهار به روی او نیاری ای دل |
□
با خود در وصل تو گشودن مشکل | دل را به فراق آزمودن مشکل | |
مشکل حالی و طرفه مشکل حالی | بودن مشکل با تو، نبودن مشکل |
□
با اهل زمانه آشنایی مشکل | با چرخ کهن ستیزه رایی مشکل | |
از جان و جهان قطع نمودن آسان | در هم زدن دل به جدایی مشکل |
□
بر لوح عدم لوایح نور قدم | لایح گردید و نه درین سر محرم | |
حق را مشمر جدا ز عالم زیراک | عالم در حق حقست و حق در عالم |
□
رنجورم و در دل از تو دارم صد غم | بی لعل لبت حریف دردم همه دم | |
زین عمر ملولم من مسکین غریب | خواهد شود آرامگهم کوی عدم |
□
گر پاره کنی مرا ز سر تا به قدم | موجود شوم ز عشق تو من ز عدم | |
جانی دارم ز عشق تو کرده رقم | خواهیش به شادی کش و خواهیش به غم |
□
من دانگی و نیم داشتم حبهی کم | دو کوزه نبید خریدهام پارهی کم | |
بر بربط ما نه زیر ماندست و نه بم | تا کی گویی قلندری و غم و غم |
□
از گردش افلاک و نفاق انجم | سر رشتهی کار خویشتن کردم گم | |
از پای فتادهام مرا دست بگیر | ای قبلهی هفتم ای امام هشتم |
□
هم در ره معرفت بسی تاختهام | هم در صف عالمان سر انداختهام | |
چون پرده ز پیش خویش برداشتهام | بشناختهام که هیچ نشناختهام |
□
حک کردنی است آنچه بنگاشتهام | افگندنی است آنچه برداشتهام | |
باطل بودست آنچه پنداشتهام | حاصل که به هرزه عمر بگذاشتهام |
□
بستم دم مار و دم عقرب بستم | نیش و دمشان بیکدگر پیوستم | |
شجن قرنین قرنین خواندم | بر نوح نبی سلام دادم رستم |
□
گر من گنه جمله جهان کردستم | عفو تو امیدست که گیرد دستم | |
گفتی که به روز عجز دستت گیرم | عاجزتر ازین مخواه کاکنون هستم |
□
تب را شبخون زدم در آتش کشتم | یک چند به تعویذ کتابش کشتم | |
بازش یک بار در عرق کردم غرق | چون لشکر فرعون در آبش کشتم |
□
دیریست که تیر فقر را آماجم | بر طارم افلاک فلاکت تاجم | |
یک شمه ز مفلسی خود برگویم | چندانکه خدا غنیست من محتاجم |
□
هر چند به صورت از تو دور افتادم | زنهار مبر ظن که شدی از یادم | |
در کوی وفای تو اگر خاک شوم | زانجا نتواند که رباید بادم |
□
دی بر سر گور ذله غارت گردم | مر پاکان را جنب زیارت کردم | |
شکرانهی آنکه روزه خوردم رمضان | در عید نماز بی طهارت کردم |
□
یا رب من اگر گناه بی حد کردم | دانم به یقین که بر تن خود کردم | |
از هرچه مخالف رضای تو بود | برگشتم و توبه کردم و بد کردم |
□
تا چند به گرد سر ایمان گردم | وقتست کز افعال پشیمان گردم | |
خاکم ز کلیسیا و آبم ز شراب | کافرتر از آنم که مسلمان گردم |
□
عودم چو نبود چوب بید آوردم | روی سیه و موی سپید آوردم | |
چون خود گفتی که ناامیدی کفرست | فرمان تو بردم و امید آوردم |
□
اندوه تو از دل حزین میدزدم | نامت ز زبان آن و این میدزدم | |
مینالم و قفل بر دهان میفگنم | میگردیم و خون در آستین میدزدم |
□
گر خاک تویی خاک ترا خاک شدم | چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم | |
غم سوی تو هرگز گذری مینکند | آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم |
□
اندر طلب یار چو مردانه شدم | اول قدم از وجود بیگانه شدم | |
او علم نمیشنید لب بر بستم | او عقل نمیخرید دیوانه شدم |
□
آنان که به نام نیک میخوانندم | احوال درون بد نمیدانندم | |
گز زانکه درون برون بگردانندم | مستوجب آنم که بسوزانندم |
□
چونان شدهام که دید نتوانندم | تا پیش توای نگار بنشانندم | |
خورشید تویی به ذره من مانندم | چون ذره به خورشید همیدانندم |
□
گر خلق چنانکه من منم دانندم | همچون سگ ز در بدر رانندم | |
ور زانکه درون برون بگردانندم | مستوجب آنم که بسوزانندم |
□
آن دم که حدیث عاشقی بشنودم | جان و دل و دیده را به غم فرسودم | |
میپنداشتم عاشق و معشوق دواند | چون هر دو یکیست من خود احول بودم |
□
عمری به هوس باد هوی پیمودم | در هر کاری خون جگر پالودم | |
در هر چه زدم دست زغم فرسودم | دست از همه باز داشتم آسودم |
□
من از تو جدا نبودهام تا بودم | اینست دلیل طالع مسعودم | |
در ذات تو ناپدیدم ار معدومم | وز نور تو ظاهرم اگر موجودم |
□
هرگز نبود شکست کس مقصودم | آزرده نشد دلی ز من تا بودم | |
صد شکر که چشم عیب بینم کورست | شادم که حسود نیستم محسودم |
□
در کوی تو من سوخته دامن بودم | وز آتش غم سوخته خرمن بودم | |
آری جانا دوش به بامت بودم | گفتی دزدست دزد نبد من بودم |
□
در وصل تو پیوسته به گلشن بودم | در هجر تو با ناله و شیون بودم | |
گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو | ای دوست مگر چشم بدت من بودم |
□
یک چند دویدم و قدم فرسودم | آخر بی تو پدید نامد سودم | |
تا دست به بیعت وفایت سودم | در خانه نشستم و فرو آسودم |
□
ز آمیزش جان و تن تویی مقصودم | وز مردن و زیستن تویی مقصودم | |
تو دیر بزی که من برفتم ز میان | گر من گویم، ز من تویی مقصودم |
□
در خواب جمال یار خود میدیدم | وز باغ وصال او گلی میچیدم | |
مرغ سحری زخواب بیدارم کرد | ای کاش که بیدار نمیگردیدم |
□
روزی ز پی گلاب میگردیدم | پژمرده عذار گل در آتش دیدم | |
گفتم که چه کردهای که میسوزندت | گفتا که درین باغ دمی خندیدم |
□
دیشب که بکوی یار میگردیدم | دانی که پی چه کار میگردیدم | |
قربان خلاف وعدهاش میگشتم | گرد سر انتظار میگردیدم |
□
گر در سفرم تویی رفیق سفرم | ور در حضرم تویی انیس حضرم | |
القصه بهر کجا که باشد گذرم | جز تو نبود هیچ کسی در نظرم |
□
گر دست تضرع به دعا بردارم | بیخ و بن کوهها ز جا بردارم | |
لیکن ز تفضلات معبود احد | فاصبر صبرا جمیل را بردارم |
□
یا رب چو به وحدتت یقین میدارم | ایمان به تو عالم آفرین میدارم | |
دارم لب خشک و دیدهی تر بپذیر | کز خشک و تر جهان همین میدارم |
□
از هجر تو ای نگار اندر نارم | میسوزم ازین درد و دم اندر نرم | |
تا دست به گردن تو اندر نرم | آغشته به خون چو دانه اندر نارم |
□
از خاک درت رخت اقامت نبرم | وز دست غمت جان به سلامت نبرم | |
بردار نقاب از رخ و بنمای جمال | تا حسرت آن رخ به قیامت نبرم |
□
آزرده ترم گر چه کم آزار ترم | بی یار ترم گر چه وفادار ترم | |
با هر که وفا و صبر من کردم بیش | سبحان الله به چشم او خوارترم |
□
جهدی بکنم که دل زجان برگیرم | راه سر کوی دلستان برگیرم | |
چون پرده میان من و دلدار منم | برخیزم و خود را ز میان برگیرم |
□
ساقی اگرم می ندهی میمیرم | ور ساغر می ز کف نهی میمیرم | |
پیمانهی هر که پر شود میمیرد | پیمانهی من چو شد تهی میمیرم |
□
نه از سر کار با خلل میترسم | نه نیز ز تقصیر عمل میترسم | |
ترسم ز گناه نیست آمرزش هست | از سابقهی روز ازل میترسم |
□
تا ظن نبری کز آن جهان میترسم | وز مردن و از کندن جان میترسم | |
چون مرگ حقست من چرا ترسم ازو | من خویش پرستم و از آن میترسم |
□
مشهود و خفی چو گنج دقیانوسم | پیدا و نهان چو شمع در فانوسم | |
القصه درین چمن چو بید مجنون | میبالم و در ترقی معکوسم |
□
عیبم مکن ای خواجه اگر می نوشم | در عاشقی و باده پرستی کوشم | |
تا هشیارم نشسته با اغیارم | چون بیهوشم به یار هم آغوشم |
□
یا رب ز گناه زشت خود منفعلم | وز قول بد و فعل بد خود خجلم | |
فیضی به دلم ز عالم قدس رسان | تا محو شود خیال باطل ز دلم |
□
از جملهی دردهای بی درمانم | وز جملهی سوز داغ بی پایانم | |
سوزندهتر آنست که چون مردم چشم | در چشم منی و دیدنت نتوانم |
□
زان دم که قرین محنت وافغانم | هر لحظه ز هجران به لب آید جانم | |
محروم ز خاک آستانت زانم | کز سیل سرشک خود گذر نتوانم |
□
یک روز بیوفتی تو در میدانم | آن روز هنوز در خم چوگانم | |
گفتی سخنی و کوفتی برجانم | آن کشت مرا و من غلام آنم |
□
بیمهری آن بهانهجو میدانم | بی درد و ستم عادت او میدانم | |
جز جور و جفا عادت آن بدخو نی | من شیوهی یار خود نکو میدانم |
□
رویت بینم چو چشم را باز کنم | تن دل شودم چو با تویی راز کنم | |
جز نام تو پاسخ ندهد هیچ کسی | هر جا که به نام خلق آواز کنم |
□
بی روی تو رای استقامت نکنم | کس را به هوای تو ملامت نکنم | |
در جستن وصل تو اقامت نکنم | از عشق تو توبه تا قیامت نکنم |
□
از بیم رقیب طوف کویت نکنم | وز طعنهی خلق گفتگویت نکنم | |
لب بستم و از پای نشستم اما | این نتوانم که آرزویت نکنم |
□
با چشم تو یاد نرگستر نکنم | بیلعل تو آرزوی کوثر نکنم | |
گر خضر به من بی تو دهد آب حیات | کافر باشم که بی تو لب تر نکنم |
□
با درد تو اندیشهی درمان نکنم | با زلف تو آرزوی ایمان نکنم | |
جانا تو اگر جان طلبی خوش باشد | اندیشهی جان برای جانان نکنم |
□
عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم | دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم | |
خواهم که دلم به دیگری میل کند | من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم |
□
یادت کنم ار شاد و اگر غمگینم | نامت برم ار خیزم اگر بنشینم | |
با یاد تو خو کردهام ای دوست چنانک | در هرچه نظر کنم ترا میبینم |
□
آن بخت ندارم که به کامت بینم | یا در گذری هم به سلامت بینم | |
وصل تو بهیچگونه دستم ناید | نامت بنویسم و به نامت بینم |
□
تا بردی ازین دیار تشریف قدوم | بر دل رقم شوق تو دارم مرقوم | |
این قصه مرا کشت که هنگام وداع | از دولت دیدار تو گشتم محروم |
□
غمناکم و از کوی تو با غم نروم | جز شاد و امیدوار و خرم نروم | |
از درگه همچو تو کریمی هرگز | نومید کسی نرفت و من هم نروم |
□
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم | محتاج برادران و خویشان نشوم | |
بی منت خلق خود مرا روزی ده | تا از در تو بر در ایشان نشوم |
□
هر چند گهی زعشق بیگانه شوم | با عافیت کنشت و همخانه شوم | |
ناگاه پریرخی بمن بر گذرد | برگردم زان حدیث و دیوانه شوم |
□
هیهات که باز بوی می میشنوم | آوازهی های و هوی و هی میشنوم | |
از گوش دلم سر الهی هر دم | حق میگوید ولی ز نی میشنوم |
□
دانی که چها چها چها میخواهم | وصل تو من بی سر و پا میخواهم | |
فریاد و فغان و نالهام دانی چیست | یعنی که ترا ترا ترا میخواهم |
□
ای دوست طواف خانهات میخواهم | بوسیدن آستانهات میخواهم | |
بیمنت خلق توشه این ره را | میخواهم و از خزانهات میخواهم |
□
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم | نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم | |
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن | من باشم و آن کسی که من میخواهم |
□
سرمایهی غم ز دست آسان ندهم | دل بر نکنم زدوست تا جان ندهم | |
از دوست که یادگار دردی دارم | آن درد به صد هزار درمان ندهم |
□
در کوی تو سر در سر خنجر بنهم | چون مهرهی جان عشق تو در بر بنهم | |
نامردم اگر عشق تو از دل بکنم | سودای تو کافرم گر از سر بنهم |
□
دارم ز خدا خواهش جنات نعیم | زاهد به ثواب و من به امید عظیم | |
من دست تهی میروم او تحفه به دست | تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم |
□
دی تازه گلی ز گلشن آورد نسیم | کز نکهت آن مشام جان یافت شمیم | |
نی نی غلطم که صفحهای بود از سیم | مشکین رقمش معطر از خلق کریم |
□
ما بین دو عین یار از نون تا میم | بینی الفی کشیده بر صفحهی سیم | |
نی نی غلطم که از کمال اعجاز | انگشت نبیست کرده مه را بدو نیم |
□
چون دایره ما ز پوست پوشان توایم | در دایرهی حلقه بگوشان توایم | |
گر بنوازی زجان خروشان توایم | ور ننوازی هم از خموشان توایم |
□
هر چند زکار خود خبردار نهایم | بیهوده تماشاگر گلزار نهایم | |
بر حاشیهی کتاب چون نقطهی شک | بی کارنهایم اگر چه در کار نهایم |
□
افسوس که ما عاقبت اندیش نهایم | داریم لباس فقر و درویش نهایم | |
این کبر و منی جمله از آنست که ما | قانع به نصیب و قسمت خویش نهایم |
□
با یاد تو با دیدهی تر میآیم | وز بادهی شوق بیخبر میآیم | |
ایام فراق چون به سرآمدهاست | من نیز به سوی تو به سر میآیم |
□
مادر ره سودای تو منزل کردیم | سوزیست در آتشی که در دل کردیم | |
در شهر مرامیان چشم میخوانند | نیکو نامی ز عشق حاصل کردیم |
□
هر چند که دل به وصل شادان کردیم | دیدیم که خاطرت پریشان کردیم | |
خوش باش که ما خوی به هجران کردیم | بر خود دشوار و بر تو آسان کردیم |
□
ما طی بساط ملک هستی کردیم | بی نقض خودی خداپرستی کردیم | |
بر ما می وصل نیک میپیوندد | تف بر رخ می که زود مستی کردیم |
□
ما با می و مستی سر تقوی داریم | دنیی طلبیم و میل عقبی داریم | |
کی دنیی و دین هر دو بهم آید راست | اینست که ما نه دین نه دنیی داریم |
□
شمعم که همه نهان فرو میگریم | میخندم و هر زمان فرو میگریم | |
چون هیچ کس از گریه من آگه نیست | خوش خوش بمیان جان فرو میگریم |
□
ما جز به غم عشق تو سر نفرازیم | تا سر داریم در غمت دربازیم | |
گر تو سر ما بی سر و سامان داری | ماییم و سری در قدمت اندازیم |
□
در مصطبها درد کشان ما باشیم | بدنامی را نام و نشان ما باشیم | |
از بد بترانی که تو شان میبینی | چون نیک ببینی بدشان ما باشیم |
□
یک جو غم ایام نداریم خوشیم | گر چاشت بود شام نداریم خوشیم | |
چون پخته به ما میرسد از مطبخ غیب | از کس طمع خام نداریم خوشیم |
□
ببرید ز من نگار هم خانگیم | بدرید به تن لباس فرزانگیم | |
مجنون به نصیحت دلم آمدهاست | بنگر به کجا رسیده دیوانگیم |
□
ما قبلهی طاعت آن دو رو میدانیم | ایمان سر زلف مشکبو میدانیم | |
با این همه دلدار به ما نیکو نیست | ما طالع خویش را نکو میدانیم |
□
من لایق عشق و درد عشق تو نیم | زنهار که هم نبرد عشق تو نیم | |
چون آتش عشق تو بر آرد شعله | من دانم و من که مرد عشق تو نیم |