عقلها را داده ایزد اعتداد
|
|
مختلف اقدار بر حسب مواد
|
شعلهها هریک به حدی منتهی است
|
|
مشعلی از شمع جستن، ابلهی است
|
پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است
|
|
چون به فعل آید، توانی گفت هست
|
سعی میکن تا به فعل آید تمام
|
|
ورنه خواهی بود ناقص، والسلام
|
سعی و تحصیل است و فکر اعتبار
|
|
ترک شغلی کان تو را نبود به کار
|
برحذر بودن ز طغیان هوا
|
|
زانکه افتد عقل از آن در صعبها
|
عبرتی گیر از چراغی، ای غنی
|
|
در غبار ابر، در کم روغنی
|
هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود
|
|
ساز عبرت رهنمای سیر خود
|
امتیاز آدمی از گاو و خر
|
|
هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!
|
چون شدی بیبهره از فکر ای دغل
|
|
دان که «کا لانعام» باشی، بل أضل
|
فکر یک ساعت تو را در امر دین
|
|
افضل آمد از عبادات سنین
|
ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد
|
|
در علاج نفس، با تدبیر شد
|
تقوی قلب و صلاح واقعی
|
|
هم به فکر و عبرت است، ای المعی
|
ای رمیده طبع تو از ذی صلاح
|
|
کردهای خود غیبت نیکان مباح
|
عالمی، گر پیرو سنت شود
|
|
مقصدش زان پیروی، غربت شود
|
چون رسد وقت نماز، از جا جهد
|
|
ترک صحبت داده، شغل از کف نهد
|
گوئیش: مرد ریاکاری بود
|
|
اهل مشرب را به دل باری بود
|
ور ز قید شرع بینی وا شده
|
|
لاابالی گشته، بیپروا شده
|
در عبادت کرده عادت، چون صبی
|
|
آخر وقت و اقل واجبی
|
صحبت هر صنف کافتد اتفاق
|
|
باشد اندر وسعت خلقش وفاق
|
نامیش با مشرب و بیساخته
|
|
گوئیش: اصلا ریا نشناخته
|
بس سبکروح و لطیف و بامزه است
|
|
گوئیا، نان و پنیر و خربزه است
|