آن عیسوی نسب که شه چرخ چارمین
|
|
میشود بر نشان کف پای او جبین
|
ماهی که کلک صنع به تصویر روی او
|
|
در هم شکست رونق صورتگران چین
|
غالب شریک حسن که میکرد دم به دم
|
|
جان آفرین ز خلقت او بر خود آفرین
|
وقت خرام او که ملک گفتیش دعا
|
|
دیدی فلک خرامش خورشید بر زمین
|
واحسرتا که گنج گران مایهای چنان
|
|
با آن شکوه و کوکبه در خاک شد دفین
|
چون بگسلد کفن ز هم آیا چها کند
|
|
خاک لحد به آن تن و اندام نازنین
|
افسوس کز ستیزه گریهای جور دور
|
|
افغان کز انتقام کشیهای شخص کین
|
زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد
|
|
کام نهنگ را تن یونس نواله شد
|
روز حیات او چو رسید از اجل به شام
|
|
بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام
|
در قصد او که جان جهانش طفیل بود
|
|
تیغ اجل چگونه برون آید از نیام
|
با شخص فتنه بس که قضا بود متفق
|
|
در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام
|
خورشید عمر بر لب بام اجل رسید
|
|
آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام
|
چون شیشه وجود وی آفاق زد به سنگ
|
|
صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام
|
با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد
|
|
وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام
|
ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت
|
|
در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام
|
ای نطق لال شو که زبانت بریده باد
|
|
مرغ خیالت از قفس دل پریده باد
|