بحمدالله که قیوم توانا
|
|
قدیم واجب التعظیم دانا
|
بساط استراحت گسترنده
|
|
جهان آرای گیتی پرورنده
|
ریاض سلطنت را تازگی داد
|
|
امارت را بلند آوازگی برآورد
|
همایون طایر توفیق و اقبال
|
|
به صبر آورد جنبش در پر و بال
|
جهان را کوری چشم اعادی
|
|
بجست از حسن طالع چشم شادی
|
خبرهای جدید اهل زمین را
|
|
طربهای نهان دنیا و دین را
|
اشارت گرم ایمای بشارت
|
|
بشارت کار فرمای بشارت
|
که عالم روی در آبادی آورد
|
|
نوید آور نوید و شادی آورد
|
قضا رایات عدل تازه افراخت
|
|
قدر طرح ولی سلطانی انداخت
|
برآمد گوهری از معدن ملک
|
|
سری پیدا شد از بهر تن ملک
|
چه گوهر درة التاج سلاطین
|
|
چه سر سرمایه فخر خواقین
|
برای او ز اسماء گشته نازل
|
|
ولی سلطان ولی سلطان عادل
|
گران است آن قدرها سایهی او
|
|
بلند است آن قدرها پایهی او
|
که پیش مالکان ملک ادراک
|
|
به میزان قیاس عقل دراک
|
یکی هم پایهی کوه حدید است
|
|
یکی همسایهی عرش مجید است
|
بود در خلقت آن عرش درگاه
|
|
ز خلقش تا نشانش آن قدر آه
|
که عقل دور بین راهست تفسیر
|
|
به بعد المشرقینش کرده تعبیر
|
مجد سکه سلطانی از وی
|
|
روان حکم محمد خانی از وی
|
بود گر صولت سلطانی او
|
|
دو روزی پیشکار خانی او
|
نگردد شانش از گیتی ستانی
|
|
به خانی قانع و مافوق خانی
|
ایا تابان مه برج ایالت
|
|
ایا رخشان در درج جلالت
|
به عدلت عالمی امیدوارند
|
|
نظر بر شاه راه انتظارند
|
که در تازی به میدان عدالت
|
|
برآمد بانک کوس استمالت
|
فتد هم رخنه در بنیاد بیداد
|
|
شود هم مملکت از داد آباد
|
سیاست را شود تیغ آن چنان تیز
|
|
که باشد در نیام از سهم خونریز
|
تو جبر ظلم برخود کرده لازم
|
|
ستانی داد مظلومان ز ظالم
|
شود خوش زبان شکوه خاموش
|
|
کشد دوران فلک را پنبه از گوش
|
که بشنو شکر از اهل شکایت
|
|
ببین راه شکایت را نهایت
|
همین چشم از تو دارند ای جهاندار
|
|
جهان گردان پا افتاده از کار
|
وطن آوارگی غربت آهنگ
|
|
تجارت پیشهگان صخرهی اورنگ
|
که از طول امل زان فرقه اکثر
|
|
به آهنگ حصول خورده زر
|
در آن وادی که وحشش ماهیانند
|
|
طیورش سر به سر مرغابیانند
|
سوار اسب چو بینند یک سر
|
|
عنان در دست طوفانهای صرصر
|
سکندر خوردنی زان اسب بیقوت
|
|
سوارش را برد تا سینهی حوت
|
غرض کان را کبان مرکب فلک
|
|
به استدعای آبادانی ملک
|
بسان ماهیان غافل از شست
|
|
سر سودا نهاده بر کف دست
|
یکی سنگین متاع از شکر و نیل
|
|
یک رنگین بساط از لون مندیل
|
یکی از اقمشه بیرام اندوز
|
|
که نامش عید اتراکست امروز
|
یکی را عقد مروارید دربار
|
|
که باید در بهایش زر بخروار
|
یکی با وی غلامان و کنیزان
|
|
به آن رنگ از عداد حور و غلمان
|
دگر اشیا که هریک بهر کاری است
|
|
یکایک را درین ملک اعتباریست
|
سخن را مابقی اینست کایشان
|
|
نباشند این زمان خاطر پریشان
|
کنند از صیت عدلت رو درین بوم
|
|
نگردند از تو و ملک تو محروم
|
به خانها در کشند اسباب چندان
|
|
کزان گردد لب آمال خندان
|
دکاکین را بیارایند اجناس
|
|
ز حفظ حارست مستغنی از پاس
|
اگر ترکی به ایشان برخورد گرم
|
|
به سودا نبودش پشت کمان نرم
|
خورد از شست عدلت ناوک قهر
|
|
به آیینی که گردد عبرت شهر
|
چو گردد دفع ظلم از دولت تو
|
|
کند رفع تعدی صولت تو
|
شود زورین کمان ظلم بیزور
|
|
نیاید از سلیمان زور برمور
|
ز دنیا کشور خزم تو داری
|
|
ز عالم بندر اعظم تو داری
|
ولی بندر ز تجار جهانگرد
|
|
همانا میتواند بندری کرد
|
ولی این وحشیان را صید خود ساز
|
|
یکایک را اسیر قید خود ساز
|
که با فرمانبری گردند سر راست
|
|
به پایت نقد جان ریزند بیخواست
|
الا ای نوجوان سلطان عادل
|
|
زبانها متفق گردیده با دل
|
که خواهی زد در ایام جوانی
|
|
به دولت نوبت نو شیروانی
|
بهر ملکیست سلطانی طرب کوش
|
|
بهر جانیست جانانی همآغوش
|
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
|
|
خوشا جانی که جانانش تو باشی
|
خوشا چشمی که بیند طلعت تو
|
|
نباشد بینصیب از صحبت تو
|
من عزلت گزین چون بینصیبم
|
|
همانا در دیار خود غریبم
|
به پیغامیم گه گه شاد میکن
|
|
ز قید محنتم آزاد میکن
|
که دوران محتشم زان کرده نامم
|
|
که ادنی بندگانت را غلامم
|
الهی تا بود بر لوح ایام
|
|
ز نام نامی نوشیروان نام
|
بهر کشور که نام عدل دانند
|
|
تو را نوشیروان عصر خوانند
|