بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم
|
|
برآمد موج آب چشم و خون دل نتانستم
|
شکسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی
|
|
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم
|
چو تخته تخته بشکستند کشتیها در این طوفان
|
|
چه باشد زورق من خود که من بیپا و بیدستم
|
شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی
|
|
شدم بیخویش و خود را من سبک بر تختهای بستم
|
نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد
|
|
که گه زین موج بر اوجم گهی زان اوج در پستم
|
چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می دانم
|
|
چو هستم نیستم ای جان ولی چون نیستم هستم
|
چه شک ماند مرا در حشر چون صد ره در این محشر
|
|
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم
|
جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی
|
|
ز صیدم چون نبد شادی شدم من صید و وارستم
|
بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یک میشه
|
|
چه اندیشه کنم پیشه که من ز اندیشه ده مستم
|
به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم
|
|
به هر دامی که بنهادم من اندر دام پیوستم
|
خسی که مشتریش آمد خیال خام ریش آمد
|
|
سبال از کبر می مالد که رو من کار کردستم
|
چه کردی آخر ای کودن نشاندی گل در این گلخن
|
|
نرست از گلشنت برگی ولیک از خار تو خستم
|
مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
|
|
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شستم
|