چرا ز قافله یک کس نمی‌شود بیدار

مرید چیست به تازی مرید خواهنده مرید از آن مرادست و صید از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا چراست این دل من خون و چشم من خونبار
خزان مرید بهارست زرد و آه کنان نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند مرید حق ز چه ماند میان ره مردار
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان زبان حال گشا و خموش باش ای یار