نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
|
|
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
|
به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت
|
|
به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار
|
به شب قرار نهی روز آن بگرداند
|
|
بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار
|
ز جهل توبه و سوگند میتند غافل
|
|
چه حیله دارد مقهور در کف قهار
|
برادرا سر و کار تو با کی افتادست
|
|
کز اوست بیسر و پا گشته گنبد دوار
|
برادرا تو کجا خفتهای نمیدانی
|
|
که بر سر تو نشستست افعی بیدار
|
چه خوابهاست که میبینی ای دل مغرور
|
|
چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سلار
|
هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر
|
|
ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار
|
چنانش کرد که در شهرها نمیگنجید
|
|
ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار
|
رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان
|
|
که در کمین بنشستست بر رهش جرار
|
دوید در پی آب و نیافت غیر سراب
|
|
دوید در پی نور و نیافت الا نار
|
قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا
|
|
چنین کشند به سوی جوال گوش حمار
|
بتر ز گاوی کاین چرخ را نمیبینی
|
|
که گردن تو ببستست از برای دوار
|
در این دوار طبیبان همه گرفتارند
|
|
کز این دوار بود مست کله بیمار
|
به بر و بحر و به دشت و به کوه میکشدش
|
|
که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار
|
ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر
|
|
هلا دریدن او را چو دیگران مشمار
|
دل و جگر چو نیابد درونه تن او
|
|
همان کسی که دریدش همو شود معمار
|
چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق
|
|
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
|
که بیدلست و جگرخون عاشقست یقین
|
|
شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار
|
وگر درید به سهوش بدوزدش در حال
|
|
در او دمد دم جان و بگیردش به کنار
|