اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
|
|
زیرا برهنهای تو و اندیشه زمهریر
|
اندیشه میکنی که رهی از زحیر و رنج
|
|
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر
|
ز اندیشهها برون دان بازار صنع را
|
|
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر
|
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
|
|
وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر
|
گلگونهای کز اوست رخ دلبران چو گل
|
|
سرفتنهای کز اوست رخ عاشقان زریر
|
خوش از عدم همیپرد این صد هزار مرغ
|
|
از یک کمان همیجهد این صد هزار تیر
|
بیچون و بیچگونه برون از رسوم و فهم
|
|
بیدست میسریشد در غیب صد خمیر
|
بیآتشی تنور دل و معدهها فروخت
|
|
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
|
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
|
|
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
|
شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
|
|
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
|
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
|
|
از مطبخ خدای نیاید صله حقیر
|
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
|
|
و آنک از شکاف کوه برون میکشد بعیر
|
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
|
|
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
|
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
|
|
تا این خیالیان بشتابند در مسیر
|
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
|
|
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
|