ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود

چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت درون خاک مقیمان عالم محدود
چو موش جز پی دزدی برون نه‌ایم از خاک چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود
چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی چو گربه طالع خوانش شود جمله اسود
خدای گربه بدان آفرید تا موشان نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود
دم مسیح غلام دمت که پیش از تو بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود
همه کسان کس آنند کش کسی کرد او همه جهانش ببخشید چون بر او بخشود
خموش باش که گفتار بی‌زبان داری که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود
چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی هزار کافر و ممن نهاد سر به سجود