سرای دهر که در تحت این نه ایوان است
|
|
هزار گنج در او هست اگرچه ویران است
|
بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است
|
|
هزار صنع در او آشکار و پنهان است
|
بساط دهر که اجناس کمبهاست در آن
|
|
گرانتر است ز صد جان هر آن چه ارزان است
|
دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید
|
|
که کار روز و شب از سیرشان به سامان است
|
یکی که شمع جهانتاب مشرق و فلکست
|
|
به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است
|
دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک
|
|
که آن چه مایهی شانست شغل ایشان است
|
زمین که پایه تخت فلک کشیده به دوش
|
|
سریر دار مه و آفتاب رخشان است
|
فلک که حلقهی زر کرده از هلال به گوش
|
|
غلام حلقه به گوش فدائی خان است
|
سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال
|
|
که کبریایش برون از جهات و امکان است
|
خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان
|
|
که در دو کون نشان از بلندی شان است
|
سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است
|
|
جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست
|
در ثناش به خانی چه سان زنم کورا
|
|
چو کسری و جم و دارا هزار دربان است
|
ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست
|
|
شکافها به لباس جهات و ارکان است
|
چنان زمانه جوان گشته در زمانهی او
|
|
که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است
|
ولی ز قوس برای هلاک دشمن او
|
|
که مستعد ملاقات تیر پران است
|
ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود
|
|
که در خزاین او وقف بر گدایان است
|
کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک
|
|
به هفت دست برین هفت غرفهی کیوان است
|
به او مخالف دولت به کینه گو میباش
|
|
شکسته عهد که دولت درست پیمان است
|
به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او
|
|
زیاده از عدد ریک صد بیابان است
|
ز حسن خلق به جائی رسیده مردمیش
|
|
که وقت خشم هم اندر خیال احسان است
|
هزار خسرو و خان میدوند ناخوانده
|
|
گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است
|
به پیش ابر نوالش کسی که با لب خشک
|
|
به دست کاسهی چوبین گرفته عمان است
|
خبر رسیده به توران که یک جهان آراست
|
|
که در عمارت ویران سرای ایران است
|
علو همت عالیش در جهانگیری
|
|
بری ز نصرت انصار و عون اعوان است
|
لباس کوشش صد ساله در قرار جهان
|
|
نظر به سعی جمیلش به قد یک آن است
|
ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی
|
|
که در غلاف به چشم غنیم عریان است
|
ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت
|
|
درندهی جگر صد هزار ثعبان است
|
و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت
|
|
بلند موج تراز صد هزار طوفان است
|
فتد به زلزله گوی زمین اگر بیند
|
|
که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است
|
سر فلک در قصر تو را زمین فرساست
|
|
پر ملک سر خوان تو را مگس ران است
|
ز باد پویه به زانو زمین جهان پیماست
|
|
گهی که جنبش رانت مشیر یک ران است
|
به قدر جود تو در نیست در خزاین تو
|
|
اگرچه بیشتر از قطرههای باران است
|
ز بعد نامتناهی به طول برده سبق
|
|
تباعدی که کمال تو را ز نقصان است
|
بر آستان تو دایم گدا ز کثرت زر
|
|
چو گل جدید لباس و دریده دامان است
|
حسود نیز ازین غصهی جنون افزا
|
|
چو لالهی داغ به دل چاک در گریبان است
|
چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد
|
|
به دستبوس که رسم اجازه خواهان است
|
بیجواب تواضع دو تا کند قد خویش
|
|
کمان که قبضهی او بوسه گاه پیکان است
|
پر است عرصهی عالم ز شهسوار اما
|
|
یکی ز شاه سواران سوار میدان است
|
هزار نجم همایون طلوع گشته بلند
|
|
ولی یکیست که خورشید وش نمایان است
|
اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست
|
|
همین یکیست که نام وی آب حیوان است
|
عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی
|
|
یکی به شعلهی حسن آفتاب گنجان است
|
شدست دست زبردست آفریده بسی
|
|
ولی یکیست که در آستین دستان است
|
نهند تخت نشینان به دوش خلق سریر
|
|
به دوشن باد ولی مسند سلیمان است
|
پدید گشته به طی زمان کریم بسی
|
|
ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است
|
بر آسمان عدالت ستارهها کم نیست
|
|
ولی ستارهی نوشیروان فروزان است
|
بسی در صدف افروز میشود پیدا
|
|
ولی کجا بدر شاهوار یکسان است
|
هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی
|
|
که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است
|
هماست از همهی مرغان که هر گدا که فتاد
|
|
به زیر سایهی او پادشاه دوران است
|
ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی
|
|
یکی که اشرف خلق خداست انسان است
|
هزار قلعه گشا هست در خبر اما
|
|
یکیست قالع خیبر که شاه مردان است
|
ز حصر اگرچه فزون است نسخهیهای فصیح
|
|
یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است
|
جهان مدار امیرا به آن امیرکبیر
|
|
که نام عرش مکانش علی عمران است
|
که با خیال توام غائبانه بازاریست
|
|
که جنس کاسب ارزان در آن همین جان است
|
اگر چه با تو ز عین درست پیمانی
|
|
هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است
|
یکیست کز فدویت رهین سودایت
|
|
به عقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است
|
وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی
|
|
ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است
|
یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش
|
|
ز شرق تا بدر غرب شکرستان است
|
هزار قافلهی شکر به ملک بنگاله
|
|
بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است
|
ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است
|
|
که محتشم لقبیهاش محض بهتان است
|
ز شش جهت در روزی بروست بسته و او
|
|
به ملک نظم خداوند هفت دیوان است
|
ولی به دولت مدح تواش کنون در گوش
|
|
نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است
|
همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز
|
|
زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است
|
ز آفتاب جلال تو دور باد زوال
|
|
که کار دهر فروزی به دستش آسان است
|