شد عراق آباد روزی کز خراسان شد روان
|
|
دوش بر دوش ظفر رایات شاه نوجوان
|
پاسبان ملت و دین قهرمان ماء و طین
|
|
آسمان عز و تمکین پادشاه انس و جان
|
صورت لطف خدا کهفالوری نورالهدی
|
|
اختر بیضا ضیا چشم جهان بین جهان
|
ضابط قانون دولت حافظ ملک و ملل
|
|
حارث ایران و توران باعث امن و امان
|
شاه عباس جهانگیر آفتاب بیزوال
|
|
فارس رخش خلافت وارث طهماسب خان
|
آن که گرد فتنه شد بر باد چون ایزد سپرد
|
|
بادپای کامرانی را به دست او عنان
|
وانکه پای شخص آفت شد سبکرو در فرار
|
|
چون رکاب پادشاهی شد ز پای او گران
|
از ازل گردید در تسخیر اقطاع زمین
|
|
نصرت او را علی موسی جعفر ضمان
|
مهر هر صبح از شعاع خود شود جاروب بند
|
|
بهر آن فرزانه فراش ره صاحب زمان
|
بیضهی مرغ جلالش قدر بیضا بشکند
|
|
گر تواند یافت گنجایش درین هفت آسمان
|
پشهی او لنگر اندازد اگر بر پشت پیل
|
|
دست و پای پیل یابد کوتهی از استخوان
|
بر سر این هفت چرخ آرد فرو گردست و تیغ
|
|
در عدد گردد زمین هم چارده چون آسمان
|
صد دو پیکر در زمین در هر قدم پیدا شود
|
|
روز هیجا گر کند شمشیر خود را امتحان
|
زو روی گوی زمین را یک جهان دور افکند
|
|
گر زمین ز آهن ز مغناطیسی باشد صولجان
|
بیرضای او که آسیبی نمیدارد روا
|
|
نیست چون ممکن که تیر آفت آید بر نشان
|
چون خدنگ ناز خوبان تغافل پیشه است
|
|
در زمانش فتنه هر ناوک که دارد در کمان
|
خاک ریزد بر سر عدل خود از شرمندگی
|
|
گر ز خاک امروز سر بیرون کند نوشیروان
|
در زمان امر و نهی جاریش نبود محال
|
|
رجعت آب معلق گشته سوی ناودان
|
کاشکی در فرش بودی عرش علوی تا بود
|
|
پادشاه این چنین را بارگاهی آن چنان
|
سهو کردم جای او بالاتر از عرشست و نیست
|
|
زان طرف سفلی مکان بندگانش لامکان
|
از عروج پاسبان بر بام قصر و منظرش
|
|
تارک عرش است منت کش ز پای نردبان
|
خوش جهانی خوش زبانی خوش جهانداریست این
|
|
کز پی امنیت عالم بماند جاودان
|
ای دل پرشوق کز تعجیل حال کردهای
|
|
کلک چوبین پای را در وادی مدحش روان
|
باش تا خود صور اسرافیل عدلش بردمد
|
|
کشتگان ظلم بردارند سر زین خاکدان
|
باش تا این شوکت سرکوب یک سر بشکند
|
|
بیضههای سرکشی را در کلاه سرکشان
|
باش تا زین دولت بیدار برخیزد دگر
|
|
دولت طهماسب شاهی را سر از خواب گران
|
باش تا ایام گلها بشکفاند زین بهار
|
|
واندرین بستان پدید آید بهار بیخزان
|
باش تا دوران شجرها بردماند زین چمن
|
|
کز بلندی سایه اندازند بر باغ جنان
|
باش تا شاهان برای خونبهای خویشتن
|
|
مال از روم آورند و باج از هندوستان
|
باش تا بر ظالم اجرای سیاست چون شود
|
|
عدل گوید القتال و ظلم گوید الامان
|
باش تا بهر وفور جیش و جمعیت رسد
|
|
از دیار استمالت کاروان درکاروان
|
باش تا باران ابر در فشان رحمتش
|
|
در گوهر گیرد جهان را قیروان تا قیروان
|
باش تا ازرفعت قدر و علوشان شوند
|
|
نقطههای قاف اقبال بلندش فرقدان
|
باش تا دانا و نادان را کند از هم جدا
|
|
موشکافیهای این مردم شناس نکتهدان
|
از شهان معنی و صورت جلوس هفت شاه
|
|
بر سریر کامکاری شد در این دولت عنان
|
پادشاه اولین سلطان صفی که آوازهاش
|
|
با و جود ترک دنیا بر گذشت از آسمان
|
شاه ثانی شاه حیدر کاو هم از همت نکرد
|
|
میل دنیا با وجود قدر ذات و عظم شان
|
شاه ثالث شاه اسمعیل دین پرور که داد
|
|
مذهب اثنا عشر را او رواج اندر جهان
|
شاه رابع پادشاه بحر و بر طهماسب شاه
|
|
آن که آمد با زمانش توامان امن و مان
|
شاه خامس شاه اسمعیل ثانی کان چه کرد
|
|
قاصر است از شرح آن تاریخ گویان را زبان
|
شاه سادس بعد از آن سلطان محمد پادشاه
|
|
کز وراثت بر سریر خسروی شد کامران
|
شاه سابع شاه عباس آفتاب شرق و غرب
|
|
انتخاب دوده آدم چراغ دودمان
|
میشد ار سابع به یک گردش چو عباس آشکار
|
|
گشت او سابع نه حمزه خسرو جنت مکان
|
قصه کوته چون ز صنع صانع لفظ آفرین
|
|
سابع و عباس را بود این تناسب در میان
|
در حروف حمزه حرفی نیز در سابع نبود
|
|
ز اقتضای حکمت و آثار اسرار نهان
|
این شه روی زمین شد و آن شه زیر زمین
|
|
قاسم ابن قادر جان ده قدیر جان ستان
|
از دو شاخ یک درخت ار باغبان برد یکی
|
|
شاخ دیگر از فزونی سر کشد بر آسمان
|
عمرد خود افزود از آن بر عمر این نصرت قرین
|
|
آن که میخواندند خلقش حمزهی صاحبقران
|
تا به این پیوند از عمر طبیعی بگذرد
|
|
وین طبیعت خاص او سازند و این طول زمان
|
کاش انسان طیروش بال و پری هم داشتی
|
|
تا گه و بیگه بدی گرد سر او پر زنان
|
من که پای ناروانم زین سعادت مانع است
|
|
کز تردد ذرهوش یابم به خورشید اقتران
|
از پی اقبال سر مد قبلهی خود کردهام
|
|
از سجود دور آن آستان را کعبهسان
|
بهر انشای ثنایش از خدا دارم امید
|
|
عمر نوح و طبع خسرو نظم در طی لسان
|
تا بود کز صدهزار اندر بیان آرم یکی
|
|
وان گه از رویش برانگیزم هزاران داستان
|
پادشاها گرچه در پای سریر سلطنت
|
|
هست در مدحت هزاران شاعر روشنروان
|
فکر جمعی چون ستوران سواری گرم رو
|
|
هم سمین اندر جوارح هم سمین اندر نشان
|
طبع جمعی چون جملهای قطاری راست رو
|
|
وز روانی سبعهی سیاره را در پی روان
|
داری اما بنده افتاده از پائی که هست
|
|
در رکاب شخص طبعش خسرو سیارگان
|
دوش شاهان سخن کز طیلسان پر زیب گشت
|
|
از عنانش میکشد صد منت از برگستوان
|
گر درخت نظمش از مشرق برون آید شود
|
|
خلق مغرب را پر آب از میوههای او دهان
|
لیک از بیامتیازیهای گردون تاکنون
|
|
بوده است از خلق منت کش برای آب و آن
|
دارد امید این زمان کز امتیاز پادشاه
|
|
در جهان آثار طبعش بیش ازین بود نهان
|
گر بود نظمش متین سازند ثبت اندر متون
|
|
و ربود حشو از حواشی هم کشندش بر کران
|
محتشم هرچند میدان سخن را نیست پهن
|
|
رخش قدرت بیش ازین در عرصه جرات مران
|
تا به شاهان جهانگیر ایزد از احسان دهد
|
|
ملک موروثی و دیگر ملکها در تحت آن
|
شغل شه فتح ممالک باد لیک اول کند
|
|
فتح ملک روم بعد از فتح آذربایجان
|