زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست | دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست | |
از دور ببینی تو مرا شخص رونده | آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست | |
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست | اما نه چنین جان که بجز غصه و غم نیست | |
من بیمن و تو بیتو درآییم در این جو | زیرا که در این خشک بجز ظلم و ستم نیست | |
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد | کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم نیست |