چشمها وا نمیشود از خواب | چشم بگشا و جمع را دریاب | |
بنگر آخر که بیقرار شدست | چشم در چشم خانه چون سیماب | |
گشت شب دیر و خلق افتادند | چون ستاره میانه مهتاب | |
هم سیاهی و هم سپیدی چشم | از می خواب هر دو گشت خراب | |
جمله اندیشهها چو برگ بریخت | گرد بنشست بر همه اسباب | |
عقل شد گوشهای و میگوید | عقل اگر آن تست هین دریاب | |
بنگی شب نگر که چون دادست | جمله خلق را از این بنگاب | |
چشم در عین و غین افتادست | کار بگذشت از سال و جواب | |
آن سواران تیزاندیشه | همه ماندند چون خران به خلاب |