از جهت ره زدن راه درآرد مرا
|
|
تا به کف رهزنان بازسپارد مرا
|
آنک زند هر دمی راه دو صد قافله
|
|
من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا
|
من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم
|
|
گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا
|
او ره خوش میزند رقص بر آن میکنم
|
|
هر دم بازی نو عشق برآرد مرا
|
گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین
|
|
چونک نشینم به کنج خود به درآرد مرا
|
ز اول امروزم او میبپراند چو باز
|
|
تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا
|
همت من همچو رعد نکته من همچو ابر
|
|
قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا
|
ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد
|
|
تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا
|
چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا
|
|
در کف صد گون نبات بازگذارد مرا
|