باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک
|
|
میزند نوبت من ادر که البرد هلک
|
باز لشگر کش برد از بغل قلهی کوه
|
|
میدواند به حدود از دمه چون دود برگ
|
باز از پرتو همسایگی شعلهی نار
|
|
میفرستد ز دخان تحفهی سمندر به ملک
|
برف طراحی باغ از رشحات نمکین
|
|
آن چنان کرده که میبارد از اشجار نمک
|
بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن
|
|
اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک
|
نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل
|
|
دست و پا میزند از واهمه در آب اردک
|
آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن
|
|
نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک
|
یخ زجاجی شده از برد که میباید اگر
|
|
خردسالی کندش ضبط برای عینک
|
جمرات از دمه بر قله منقل زرماد
|
|
پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک
|
کف دریا شده از شدت سرما مشتاق
|
|
به گرانی که گر آید ز سر آب به تک
|
برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند
|
|
پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک
|
شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا
|
|
به صد افسون نشود دود ز آهک منفک
|
سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا
|
|
لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک
|
دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند
|
|
خیمهپوشان خزان را ز بساتین یک یک
|
برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش
|
|
چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک
|
گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب
|
|
چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک
|
به مقر خود از آسیب هوا گردد باز
|
|
مهرهای کاتش داروش جهاند ز تفک
|
روبهی را که شود پشت به جمعیت موی
|
|
ذره گرم شود بر سر شیران شیرک
|
کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن
|
|
حرف امید بهار از ورق بستان حک
|
کوه ابدال که از سبزهی پژمرده و برف
|
|
پوستین میکشد آن روز به زیر کپنک
|
مجمعی ساخته وز قهقهه انداختهاند
|
|
هرزهی خندان جبل جمله به او طرح خنک
|
نزهت انگیز هوائی که ز محروسهی باغ
|
|
کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک
|
رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی
|
|
از ریاض چمن شوکت مولی به کمک
|
آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک
|
|
پادشاه طبقات به شر و جن و ملک
|
حجةالله علی الخلق علی متعال
|
|
که در آئینه شک شد به خدائی مدرک
|
آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا
|
|
بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک
|
آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد
|
|
آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک
|
بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان
|
|
کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک
|
گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک
|
|
خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک
|
گر کشد بر کرهی مصمت خورشید کمان
|
|
همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک
|
در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک
|
|
در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک
|
حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه
|
|
امر جاری نسقش تیر قدر را بیلک
|
او خدا نیست ولی در رخ او وجهالله
|
|
میتوان یافت چو خطهای خفی از عینک
|
پیش طفل ادب آموز دبستان ویست
|
|
با کمال ازلی عیسی مریم کودک
|
بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح
|
|
فکند سیم کواکب فلک اندر قلک
|
ای به جاهی که درین دایرهی کم پرکار
|
|
درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک
|
در زمان سبق عالم و آدم بوده
|
|
حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک
|
پایهی عون تو گردیده درین تیره مغاک
|
|
این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک
|
پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را
|
|
چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک
|
گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان
|
|
در کمان خانه کند چله نشینی ناوک
|
دو جهانند یکی عالم فانی و یکی
|
|
عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک
|
واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان
|
|
چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک
|
گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند
|
|
تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک
|
نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش
|
|
نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک
|
با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور
|
|
نشکافد سپر لالهی حمرا سپرک
|
رتبهی ذات تو را شعلهی انوار ظهور
|
|
تا به حدیست که بیمدر که گردد مدرک
|
داندت بیبصری همسر اغیار که او
|
|
تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک
|
صیت عدل تو و آوازهی اوصاف عدوت
|
|
غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک
|
هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو
|
|
سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک
|
گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان
|
|
زرد روئی کشد از پیشهی خود سنگ محک
|
از درت کی به در غیر رود هرکه کند
|
|
فهم لذات جنان درک عقوبات درک
|
بک فی دایرةالارض و ما حادیها
|
|
طرق سالکها فی کنف الله سلک
|
هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار
|
|
از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک
|
به میان حرف تو در صفحهی دل کرده مقام
|
|
دگران جا به کران یافته چون نقطهی شک
|
پرکم از سجدهی اصنام نبد خصم تو را
|
|
نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک
|
از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک
|
|
سالکی را که ره حب تو نبود مسلک
|
محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد
|
|
لقد استعصم والله به واستمسک
|
گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس
|
|
جرم بسیار و خطا بیحد و طاعت اندک
|
غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین
|
|
نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک
|
دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل
|
|
چون زند در دروازهی عمرش چوبک
|
به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود
|
|
هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک
|
تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان
|
|
هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک
|
آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند
|
|
در فلک باد عماریکش او دوش ملک
|