آیت اقبال شد رایت سلطان حسن
|
|
حمد خداوند را اذهب عناالحزن
|
آن که نسیم از درش گر گذرد بر قبور
|
|
مردهی صد ساله را روح در آید به تن
|
آن که غضب رایتش گر فتد از حلم دور
|
|
جان مسیحا زند خیمه برون از بدن
|
ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه
|
|
وضع گران رتبتش زیور صد انجمن
|
شام و سحر روزگار از ره آن کامکار
|
|
برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن
|
خواست به نامش کند نوبر گفتار طفل
|
|
رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن
|
زندهی انفاس او باج خوران مسیح
|
|
بندهی احسان او پادشهان سخن
|
از پی وزن نقود که آن همه صرف گداست
|
|
وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن
|
پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش
|
|
چرخ بتابد به عنف روی سهیل از یمن
|
تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور
|
|
گر شنود به روی او کشتهی خونین کفن
|
در ظلماتست لیک بر سر آب حیات
|
|
هر دل مسکین که او بسته به مشگین رسن
|
لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر
|
|
عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن
|
سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین
|
|
غوطه گه خاطرش لجه سرو علن
|
از قدم بندیان بند سیاست گسل
|
|
بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن
|
ای به هزار اعتبار کرده تو را کامکار
|
|
کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن
|
حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار
|
|
میکند آنجا سپند بر سر آتش وطن
|
معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر
|
|
تیشهی فرهاد گیر ریشهی بیداد کن
|
دست سبک ریزشت دشمن گنج گران
|
|
لعل گران ارزشت معدن در عدن
|
پردهی اهل سکان بر فتد از روزگار
|
|
چون متحرک شود سرو تو در پیرهن
|
تا دهی اشجار را لطف خرامش به باد
|
|
سرو خرامنده را ساز چمان در چمن
|
تا سپرد پای تو راه چمن گشتهاند
|
|
چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن
|
لطف منت هرکه را ناز کی داد وام
|
|
بر کف پا میخورد نیشتر از نسترن
|
دیدهی رخت را در آب دید و به من برد پی
|
|
عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن
|
یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو
|
|
پرده در گوش خلق غلغلهی مرد و زن
|
حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست
|
|
عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن
|
شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ
|
|
کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن
|
عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق
|
|
بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن
|
راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن
|
|
دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن
|
تا شدهام بر درت از حبشی بندگان
|
|
صد قرشی گشتهاند بنده و لالای من
|
مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی
|
|
طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن
|
چون سخن آرائیم پا به دعایش نهاد
|
|
مصرع مطلع نهاد روی به پای سخن
|
رایت خورشید را تا بود این ارتفاع
|
|
آیت اقبال باد رایت سلطان حسن
|