آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
|
|
صد هزاران سر سر جان شنیدستی دلا
|
از ورای پردهها تو گشتهای چون می از او
|
|
پرده خوبان مه رو را دریدستی دلا
|
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
|
|
همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا
|
ز آن سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی
|
|
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا
|
باز جانی شستهای بر ساعد خسرو به ناز
|
|
پای بندت با ویست ار چه پریدستی دلا
|
ور نباشد پای بندت تا نپنداری که تو
|
|
از چنان آرام جانها دررمیدستی دلا
|
بلک چون ماهی به دریا بلک چون قالب به جان
|
|
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا
|
چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید
|
|
تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا
|
چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست
|
|
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا
|
پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک
|
|
در رکاب صدر شمس الدین دویدستی دلا
|
تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
|
|
کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا
|