گستاخ مکن تو ناکسان را
|
|
در چشم میار این خسان را
|
درزی دزدی چو یافت فرصت
|
|
کم آرد جامه رسان را
|
ایشان را دار حلقه بر در
|
|
هم نیز نیند لایق آن را
|
پیشت به فسون و سخره آیند
|
|
از طمع مپوش این عیان را
|
ایشان چو ز خویش پرغمانند
|
|
چون دور کنند ز تو غمان را
|
جز خلوت عشق نیست درمان
|
|
رنج باریک اندهان را
|
یا دیدن دوست یا هوایش
|
|
دیگر چه کند کسی جهان را
|
تا دیدن دوست در خیالش
|
|
میدار تو در سجود جان را
|
پیشش چو چراغپایه میایست
|
|
چون فرصتهاست مر مهان را
|
وامانده از این زمانه باشی
|
|
کی بینی اصل این زمان را
|
چون گشت گذار از مکان چشم
|
|
زو بیند جان آن مکان را
|
جان خوردی تن چو قازغانی
|
|
بر آتش نه تو قازغان را
|
تا جوش ببینی ز اندرونت
|
|
زان پس نخری تو داستان را
|
نظاره نقد حال خویشی
|
|
نظاره درونست راستان را
|
این حال بدایت طریقست
|
|
با گم شدگان دهم نشان را
|
چون صد منزل از این گذشتند
|
|
این چون گویم مران کسان را
|
مقصود از این بگو و رستی
|
|
یعنی که چراغ آسمان را
|
مخدومم شمس حق و دین را
|
|
کوهست پناه انس و جان را
|
تبریز از او چو آسمان شد
|
|
دل گم مکناد نردبان را
|