چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند
|
|
فتح سخن به مدح شه کامران کند
|
چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم
|
|
اول ستایش شه گیتی ستان کند
|
چون فارس خیال زند بانگ بر فرس
|
|
ورد زبان ثنای خدیو زمان کند
|
بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور
|
|
نقدش نثار بر ملک نکتهدان کند
|
چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر
|
|
نشر جهان ستانی شاه جهان کند
|
طغرای فتحنامهی اندیشه را خرد
|
|
نامی ز نام خسرو صاحبقران کند
|
طوق افکن رقاب سلاطین نظامشاه
|
|
که ایام بندگیش به از بندگان کند
|
دانادلی که تربیتش سنگ ریزه را
|
|
در بطن روزگار بدر توامان کند
|
فرماندهی که تمشیتش جسم مرده را
|
|
بر مرکب گلین به صبا همعنان کند
|
عدلش مدققی است که زنجیر اعتراض
|
|
در گردن عدالت نوشیروان کند
|
رایش محققی است که آیندهی روزگار
|
|
در کتم غیب هرچه نماید عیان کند
|
گر صعوهای به گوشه بامش کند مقام
|
|
چرخش لقب همای سپهر آشیان کند
|
ور ذرهای به نعل سمندش شود قرین
|
|
از سرکشی به نیر اعظم قران کند
|
باشد نظر به نعمت او قوت لایموت
|
|
گر خلق را به نزل بقا میهمان کند
|
آن قبله است در گه گردون نظیر شه
|
|
کش آستان مقابله با کهکشان کند
|
نگذاشت چون فلک که سر من برابری
|
|
با آسمان به سجده آن آستان کند
|
کردم روان بدرگهش از نظم یک گهر
|
|
کارایش خزاین هفت آسمان کند
|
گفتم مگر به قیمت آن شاه تاجبخش
|
|
فرق مرا بلندتر از فرقدان کند
|
هم تابداده پنجهی گیرای خانیان
|
|
نقد برادرم به سوی من روان کند
|
هم نقدی از خزانهی احسان به جایزه
|
|
افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند
|
ناگه پس از دو سال فرستاده فقیر
|
|
کایام روزیش اجل ناگهان کند
|
آورده نقد نقد برادر ولی چه نقد
|
|
نقدی که دخل کیسه ز خرجش زیان کند
|
من مرد کمبضاعت و او طفل پرهوس
|
|
با این دو وضع مرد معیشت چسان کند
|
چشمم به اوست باز ولی روز مفلسی
|
|
از چشم من به گریه جهان را نهان کند
|
پشتم به اوست راست ولی وقت بیزری
|
|
قد من از کشاکش خواهش کمان کند
|
پایم روان ازوست ولی چون بیطلب
|
|
گیرد مرا میان روش از من کران کند
|
آرام بخشم اوست ولی چون برغم زر
|
|
دست آردم به جیب دلم را طپان کند
|
ادبار بین که بی درمی چون من از عراق
|
|
نظمی روان به جانب هندوستان کند
|
کاندر چهار رکن فصیحی که بشنود
|
|
وصف فصاحتش به دو صد داستان کند
|
وآن نظم مدح نکته شناسی بود که او
|
|
از بهر نکتهدان کف و دل بحر و کان کند
|
وز رای چارهساز به اندک توجهی
|
|
قادر بود که در بدن مرده جان کند
|
ممکن بود که نیم اشارت ز حاجبش
|
|
حاجت روائی من بیخانمان کند
|
وان گه کند تغافل و آید رسول من
|
|
نوعی که از جفای مقارض فغان کند
|
خواهد کرایه دو سره یک سر از فقیر
|
|
وز بار قرض پشت فقیرم گران کند
|
حاشا که جنس شعر به بازار جودشاه
|
|
آرد کسی به نیت سود و زیان کند
|
گویا ندیده خسرو عهد آن قصیده را
|
|
تا کار من به عهدهی یک کاردان کند
|
یا دیده و نخواهد ز اشغال سلطنت
|
|
تا خود رسد به دردم و درمان آن کند
|
یا خوانده و نکرده تحمل رسول من
|
|
تا شه به وقت خود کرم بیکران کند
|
یا کرده او تحمل و دیگر به یاد شاه
|
|
نورده کس که به اصلهی او را روان کند
|
یا شه بیاد داشته و ز کین مصابری
|
|
نگذاشته که چاره این ناتوان کند
|
یا دزد برده جایزهی من و گرنه چون
|
|
شاهی چنین رعایت مادح چنان کند
|
عالم مطیع دادگرا چرخ چاکرا
|
|
ای کانقیادا امر تو گردون به جان کند
|
تیر قدر گهی که نهد در کمان قضا
|
|
هرجا اشارهی تو بود او نشان کند
|
زخمی اگر ز چرخ مقوس خورد کسی
|
|
او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند
|
تیغ قضا دمی که کشد به هر کس قدر
|
|
افشانی آستین که بر او ترک جان کند
|
پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم
|
|
قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند
|
دستی ز روی مرحمتش گر نهی به دل
|
|
غم را به دل به خوشدلی جاودان کند
|
تا باغبان صنع درین سبز مرغزار
|
|
ترتیب کار و بار بهار و خزان کند
|
لطف تو دست شیخ و صبی گیرد از کرم
|
|
خوان تو سازگاری پیر و جوان کند
|
تا دور بر فراز و شیب بسیط خاک
|
|
همواره سایه گستری خسروان کند
|
ظل تو را ز فرط بلندی هزار سال
|
|
بر فرق آفتاب فلک سایبان کند
|