اندرین بود او که شیخ نامدار
|
|
زود پیش افتاد بر شیری سوار
|
شیر غران هیزمش را میکشید
|
|
بر سر هیزم نشسته آن سعید
|
تازیانهش مار نر بود از شرف
|
|
مار را بگرفته چون خرزن به کف
|
تو یقین میدان که هر شیخی که هست
|
|
هم سواری میکند بر شیر مست
|
گرچه آن محسوس و این محسوس نیست
|
|
لیک آن بر چشم جان ملبوس نیست
|
صد هزاران شیر زیر را نشان
|
|
پیش دیدهی غیبدان هیزمکشان
|
لیک یک یک را خدا محسوس کرد
|
|
تا که بیند نیز او که نیست مرد
|
دیدش از دور و بخندید آن خدیو
|
|
گفت آن را مشنو ای مفتون دیو
|
از ضمیر او بدانست آن جلیل
|
|
هم ز نور دل بلی نعم الدلیل
|
خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون
|
|
آنچ در ره رفت بر وی تا کنون
|
بعد از آن در مشکل انکار زن
|
|
بر گشاد آن خوشسراینده دهن
|
کان تحمل از هوای نفس نیست
|
|
آن خیال نفس تست آنجا مهایست
|
گرنه صبرم میکشیدی بار زن
|
|
کی کشیدی شیر نر بیگار من
|
اشتران بختییم اندر سبق
|
|
مست و بیخود زیر محملهای حق
|
من نیم در امر و فرمان نیمخام
|
|
تا بیندیشم من از تشنیع عام
|
عام ما و خاص ما فرمان اوست
|
|
جان ما بر رو دوان جویان اوست
|
فردی ما جفتی ما نه از هواست
|
|
جان ما چون مهره در دست خداست
|
ناز آن ابله کشیم و صد چو او
|
|
نه ز عشق رنگ و نه سودای بو
|
این قدر خود درس شاگردان ماست
|
|
کر و فر ملحمهی ما تا کجاست
|
تا کجا آنجا که جا را راه نیست
|
|
جز سنابرق مه الله نیست
|