چون شکار فقر کردی تو یقین
|
|
همچوکودک اشک باری یوم دین
|
گرچه اندر پرورش تن مادرست
|
|
لیک از صد دشمنت دشمنترست
|
تن چو شد بیمار داروجوت کرد
|
|
ور قوی شد مر ترا طاغوت کرد
|
چون زره دان این تن پر حیف را
|
|
نی شتا را شاید و نه صیف را
|
یار بد نیکوست بهر صبر را
|
|
که گشاید صبر کردن صدر را
|
صبر مه با شب منور داردش
|
|
صبر گل با خار اذفر داردش
|
صبر شیر اندر میان فرث و خون
|
|
کرده او را ناعش ابن اللبون
|
صبر جملهی انبیا با منکران
|
|
کردشان خاص حق و صاحبقران
|
هر که را بینی یکی جامه درست
|
|
دانک او آن را به صبر و کسب جست
|
هرکه را دیدی برهنه و بینوا
|
|
هست بر بیصبری او آن گوا
|
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
|
|
کرده باشد با دغایی اقتران
|
صبر اگر کردی و الف با وفا
|
|
ار فراق او نخوردی این قفا
|
خوی با حق نساختی چون انگبین
|
|
با لبن که لا احب الافلین
|
لاجرم تنها نماندی همچنان
|
|
که آتشی مانده به راه از کاروان
|
چون ز بیصبری قرین غیر شد
|
|
در فراقش پر غم و بیخیر شد
|
صحبتت چون هست زر دهدهی
|
|
پیش خاین چون امانت مینهی
|
خوی با او کن که امانتهای تو
|
|
آمن آید از افول و از عتو
|
خوی با او کن که خو را آفرید
|
|
خویهای انبیا را پرورید
|
برهای بدهی رمه بازت دهد
|
|
پرورندهی هر صفت خود رب بود
|
بره پیش گرگ امانت مینهی
|
|
گرگ و یوسف را مفرما همرهی
|