قصه‌ی سلطان محمود و غلام هندو

چون شکار فقر کردی تو یقین هم‌چوکودک اشک باری یوم دین
گرچه اندر پرورش تن مادرست لیک از صد دشمنت دشمن‌ترست
تن چو شد بیمار داروجوت کرد ور قوی شد مر ترا طاغوت کرد
چون زره دان این تن پر حیف را نی شتا را شاید و نه صیف را
یار بد نیکوست بهر صبر را که گشاید صبر کردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شیر اندر میان فرث و خون کرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جمله‌ی انبیا با منکران کردشان خاص حق و صاحب‌قران
هر که را بینی یکی جامه درست دانک او آن را به صبر و کسب جست
هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا هست بر بی‌صبری او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان کرده باشد با دغایی اقتران
صبر اگر کردی و الف با وفا ار فراق او نخوردی این قفا
خوی با حق نساختی چون انگبین با لبن که لا احب الافلین
لاجرم تنها نماندی هم‌چنان که آتشی مانده به راه از کاروان
چون ز بی‌صبری قرین غیر شد در فراقش پر غم و بی‌خیر شد
صحبتت چون هست زر ده‌دهی پیش خاین چون امانت می‌نهی
خوی با او کن که امانتهای تو آمن آید از افول و از عتو
خوی با او کن که خو را آفرید خویهای انبیا را پرورید
بره‌ای بدهی رمه بازت دهد پرورنده‌ی هر صفت خود رب بود
بره پیش گرگ امانت می‌نهی گرگ و یوسف را مفرما همرهی