آنچنان که کاروانی میرسید
|
|
در دهی آمد دری را باز دید
|
آن یکی گفت اندرین برد العجوز
|
|
تا بیندازیم اینجا چند روز
|
بانگ آمد نه بینداز از برون
|
|
وانگهانی اندر آ تو اندرون
|
هم برون افکن هر آنچ افکندنیست
|
|
در میا با آن کای ن مجلس سنیست
|
بد هلال استاددل جانروشنی
|
|
سایس و بندهی امیری ممنی
|
سایسی کردی در آخر آن غلام
|
|
لیک سلطان سلاطین بنده نام
|
آن امیر از حال بنده بیخبر
|
|
که نبودش جز بلیسانه نظر
|
آب و گل میدید و در وی گنج نه
|
|
پنج و شش میدید و اصل پنج نه
|
رنگ طین پیدا و نور دین نهان
|
|
هر پیمبر این چنین بد در جهان
|
آن مناره دید و در وی مرغ نی
|
|
بر مناره شاهبازی پر فنی
|
وان دوم میدید مرغی پرزنی
|
|
لیک موی اندر دهان مرغ نی
|
وانک او ینظر به نور الله بود
|
|
هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
|
گفت آخر چشم سوی موی نه
|
|
تا نبینی مو بنگشاید گره
|
آن یکی گل دید نقشین دو وحل
|
|
وآن دگر گل دید پر علم و عمل
|
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ
|
|
خواه سیصد مرغگیر و یا دو مرغ
|
مرد اوسط مرغبینست او و بس
|
|
غیر مرغی مینبیند پیش و پس
|
موی آن نور نیست پنهان آن مرغ
|
|
هیچ عاریت نباشد کار او
|
علم او از جان او جوشد مدام
|
|
پیش او نه مستعار آمد نه وام
|