قصه‌ی احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیه‌السلام در آن چاشتگاهها کی خواجه‌اش از تعصب جهودی به شاخ خارش می‌زد پیش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمی‌جوشید ازو احد احد می‌جست بی‌قصد او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بی‌قصد زیرا از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود هم‌چون سحره‌ی فرعون و جرجیس و غیر هم لایعد و لا یحصی

چون ستوری باش در حکم امیر گه در آخر حبس گاهی در مسیر
چونک بر میخت ببندد بسته باش چونک بگشاید برو بر جسته باش
آفتاب اندر فلک کژ می‌جهد در سیه‌روزی خسوفش می‌دهد
کز ذنب پرهیز کن هین هوش‌دار تا نگردی تو سیه‌رو دیگ‌وار
ابر را هم تازیانه‌ی آتشین می‌زنندش کانچنان رو نه چنین
بر فلان وادی ببار این سو مبار گوشمالش می‌دهد که گوش دار
عقل تو از آفتابی بیش نیست اندر آن فکری که نهی آمد مه‌ایست
کژ منه ای عقل تو هم گام خویش تا نیاید آن خسوف رو به پیش
چون گنه کمتر بود نیم آفتاب منکسف بینی و نیمی نورتاب
که به قدر جرم می‌گیرم ترا این بود تقریر در داد و جزا
خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر بر همه اشیا سمیعیم و بصیر
زین گذر کن ای پدر نوروز شد خلق از خلاق خوش پدفوز شد
باز آمد آب جان در جوی ما باز آمد شاه ما در کوی ما
می‌خرامد بخت و دامن می‌کشد نوبت توبه شکستن می‌زند
توبه را بار دگر سیلاب برد فرصت آمد پاسبان را خواب برد
هر خماری مست گشت و باده خورد رخت را امشب گرو خواهیم کرد
زان شراب لعل جان جان‌فزا لعل اندر لعل اندر لعل ما
باز خرم گشت مجلس دلفروز خیز دفع چشم بد اسپند سوز
نعره‌ی مستان خوش می‌آیدم تا ابد جانا چنین می‌بایدم
نک هلالی با بلالی یار شد زخم خار او را گل و گلزار شد