چنان قروق شکن او شوی که پای نهد
|
|
به سبزه پدر خویش طفل ناپروا
|
چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس
|
|
اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا
|
دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر
|
|
ببین که طاعت او میکنی چگونه ادا
|
که موی بر بدنت از ادب نمیجنبد
|
|
مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا
|
به صد هزار تعشق به جای میآری
|
|
هزار حکم اگر بر تو میکند اجرا
|
چو برگ بید زبانت ز بیم میلرزد
|
|
به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا
|
به آن شهی که شهان آفریدگان ویند
|
|
چو در نماز سخن میکنی صباح و مسا
|
ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو
|
|
به آن ادب نفسی میشوی نفس پیما
|
به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت
|
|
ملول ناشده آوردهای تمام به جا
|
اگر بساط ریائی نبوده گسترده
|
|
ز سرعتت متمیز شدست دست از پا
|
از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به
|
|
که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا
|
روایت است که عبدالله مبارک داشت
|
|
هوای سرو قدی از بتان مه سیما
|
شبی که بود چنان برف از آسمان باران
|
|
که بر عباد پس از توبهی رحمت مولا
|
شبی که استره آبدار سرما بود
|
|
به دست باد ز رخسار مرد موی ربا
|
به پای منظر وی آنقدر به پای استاد
|
|
که شد بلند ز هر سو ندای حی علی
|
گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید
|
|
رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا
|
ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس
|
|
که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا
|
گر از شبی دو نفس میکنی به طاعت صرف
|
|
نمیشوی نفس نفس را سکون فرما
|
هلاک سوره کوچکتری که زود ترک
|
|
ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا
|
ور آیدت به زبان سوره قریب به طول
|
|
به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا
|