ای شده عاجز ز تلی کیش تو
|
|
صد هزاران کوهها در پیش تو
|
زین قدر خرپشته مردی از شکوه
|
|
چون روی بر عقبههای همچو کوه
|
غازیان کشتند کافر را بتیغ
|
|
هم در آن ساعت ز حمیت بیدریغ
|
بر رخ صوفی زدند آب و گلاب
|
|
تا به هوش آید ز بیخویشی و خواب
|
چون به خویش آمد بدید آن قوم را
|
|
پس بپرسیدند چون بد ماجرا
|
الله الله این چه حالست ای عزیز
|
|
این چنین بیهوش گشتی از چه چیز
|
از اسیر نیمکشت بستهدست
|
|
این چنین بیهوش افتادی و پست
|
گفت چون قصد سرش کردم به خشم
|
|
طرفه در من بنگرید آن شوخچشم
|
چشم را وا کرد پهن او سوی من
|
|
چشم گردانید و شد هوشم ز تن
|
گردش چشمش مرا لشکر نمود
|
|
من ندانم گفت چون پر هول بود
|
قصه کوته کن کزان چشم این چنین
|
|
رفتم از خود اوفتادم بر زمین
|