قصه‌ی آنک کسی به کسی مشورت می‌کرد گفتش مشورت با دیگری کن کی من عدوی توم

گربه‌ی چه شیر شیرافکن بود عقل ایمانی که اندر تن بود
غره‌ی او حاکم درندگان نعره‌ی او مانع چرندگان
شهر پر دزدست و پر جامه‌کنی خواه شحنه باش گو و خواه نی