خود نه آن بویست این که اندر جهان
|
|
صد هزاران پردهاش دارد نهان
|
پر شد از تیزی او صحرا و دشت
|
|
دشت چه کز نه فلک هم در گذشت
|
این سر خم را به کهگل در مگیر
|
|
کین برهنه نیست خود پوششپذیر
|
لطف کن ای رازدان رازگو
|
|
آنچ بازت صید کردش بازگو
|
گفت بوی بوالعجب آمد به من
|
|
همچنانک مر نبی را از یمن
|
که محمد گفت بر دست صبا
|
|
از یمن میآیدم بوی خدا
|
بوی رامین میرسد از جان ویس
|
|
بوی یزدان میرسد هم از اویس
|
از اویس و از قرن بوی عجب
|
|
مر نبی را مست کرد و پر طرب
|
چون اویس از خویش فانی گشته بود
|
|
آن زمینی آسمانی گشته بود
|
آن هلیلهی پروریده در شکر
|
|
چاشنی تلخیش نبود دگر
|
آن هلیلهی رسته از ما و منی
|
|
نقش دارد از هلیله طعم نی
|
این سخن پایان ندارد باز گرد
|
|
تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد
|