بود شاهی بود او را بندهای | مرده عقلی بود و شهوتزندهای | |
خردههای خدمتش بگذاشتی | بد سگالیدی نکو پنداشتی | |
گفت شاهنشه جرااش کم کنید | ور بجنگد نامش از خط بر زنید | |
عقل او کم بود و حرص او فزون | چون جرا کم دید شد تند و حرون | |
عقل بودی گرد خود کردی طواف | تا بدیدی جرم خود گشتی معاف | |
چون خری پابسته تندد از خری | هر دو پایش بسته گردد بر سری | |
پس بگوید خر که یک بندم بست | خود مدان کان دو ز فعل آن خسست |