قصه‌ی رستن خروب در گوشه‌ی مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت

پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای نوگیاهی رسته هم‌چون خوشه‌ای
دید بس نادر گیاهی سبز و تر می‌ربود آن سبزیش نور از بصر
پس سلامش کرد در حال آن حشیش او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
گفت نامت چیست برگو بی‌دهان گفت خروبست ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصیت بود گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم هادم بنیاد این آب و گلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم این مسجد یقین در خلل ناید ز آفات زمین
تا که من باشم وجود من بود مسجداقصی مخلخل کی شود
پس که هدم مسجد ما بی‌گمان نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجدست آن دل که جسمش ساجدست یار بد خروب هر جا مسجدست
یار بد چون رست در تو مهر او هین ازو بگریز و کم کن گفت وگو
برکن از بیخش که گر سر بر زند مر ترا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژی هم‌چو طفلان سوی کژ چون می‌غژی
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشن‌جبین ربنا گفت و ظلمنا پیش ازین
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت نه لوای مکر و حیلت بر فراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد که بدم من سرخ رو کردیم زرد
رنگ رنگ تست صباغم توی اصل جرم و آفت و داغم توی