قصه‌ی رستن خروب در گوشه‌ی مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت

کاشکی او آشنا ناموختی تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می‌رو سپس رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنه البله ای پسر بهر این گفتست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و باد انگیز تست ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست ابلهی کو واله و حیران هوست
ابلهان‌اند آن زنان دست بر از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست عقلها باری از آن سویست کوست
عقلها آن سو فرستاده عقول مانده این سو که نه معشوقست گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود هر سو مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندرین ره ترک کن طاق و طرنب تا قلاوزت نجنبد تو مجنب
هر که او بی سر بجنبد دم بود جنبشش چون جنبش کزدم بود
کژرو و شب کور و زشت و زهرناک پیشه‌ی او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن تا رهد جان‌ریزه‌اش زان شوم‌تن