کاشکی او آشنا ناموختی
|
|
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
|
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
|
|
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
|
یا به علم نقل کم بودی ملی
|
|
علم وحی دل ربودی از ولی
|
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
|
|
جان وحی آسای تو آرد عتاب
|
چون تیمم با وجود آب دان
|
|
علم نقلی با دم قطب زمان
|
خویش ابله کن تبع میرو سپس
|
|
رستگی زین ابلهی یابی و بس
|
اکثر اهل الجنه البله ای پسر
|
|
بهر این گفتست سلطان البشر
|
زیرکی چون کبر و باد انگیز تست
|
|
ابلهی شو تا بماند دل درست
|
ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست
|
|
ابلهی کو واله و حیران هوست
|
ابلهاناند آن زنان دست بر
|
|
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
|
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
|
|
عقلها باری از آن سویست کوست
|
عقلها آن سو فرستاده عقول
|
|
مانده این سو که نه معشوقست گول
|
زین سر از حیرت گر این عقلت رود
|
|
هر سو مویت سر و عقلی شود
|
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
|
|
که دماغ و عقل روید دشت و باغ
|
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
|
|
سوی باغ آیی شود نخلت روی
|
اندرین ره ترک کن طاق و طرنب
|
|
تا قلاوزت نجنبد تو مجنب
|
هر که او بی سر بجنبد دم بود
|
|
جنبشش چون جنبش کزدم بود
|
کژرو و شب کور و زشت و زهرناک
|
|
پیشهی او خستن اجسام پاک
|
سر بکوب آن را که سرش این بود
|
|
خلق و خوی مستمرش این بود
|
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
|
|
تا رهد جانریزهاش زان شومتن
|