هین بخوان رب بما اغویتنی
|
|
تا نگردی جبری و کژ کم تنی
|
بر درخت جبر تا کی بر جهی
|
|
اختیار خویش را یکسو نهی
|
همچو آن ابلیس و ذریات او
|
|
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
|
چون بود اکراه با چندان خوشی
|
|
که تو در عصیان همی دامن کشی
|
آنچنان خوش کس رود در مکرهی
|
|
کس چنان رقصان دود در گمرهی
|
بیست مرده جنگ میکردی در آن
|
|
کت همیدادند پند آن دیگران
|
که صواب اینست و راه اینست و بس
|
|
کی زند طعنه مرا جز هیچکس
|
کی چنین گوید کسی کو مکر هست
|
|
چون چنین جنگد کسی کو بیرهست
|
هر چه نفست خواست داری اختیار
|
|
هر چه عقلت خواست آری اضطرار
|
داند او کو نیکبخت و محرمست
|
|
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست
|
زیرکی سباحی آمد در بحار
|
|
کم رهد غرقست او پایان کار
|
هل سباحت را رها کن کبر و کین
|
|
نیست جیحون نیست جو دریاست این
|
وانگهان دریای ژرف بیپناه
|
|
در رباید هفت دریا را چو کاه
|
عشق چون کشتی بود بهر خواص
|
|
کم بود آفت بود اغلب خلاص
|
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
|
|
زیرکی ظنست و حیرانی نظر
|
عقل قربان کن به پیش مصطفی
|
|
حسبی الله گو که اللهام کفی
|
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش
|
|
که غرورش داد نفس زیرکش
|
که برآیم بر سر کوه مشید
|
|
منت نوحم چرا باید کشید
|
چون رمی از منتش بر جان ما
|
|
چونک شکر و منتش گوید خدا
|
تو چه دانی ای غرارهی پر حسد
|
|
منت او را خدا هم میکشد
|