قصه‌ی رستن خروب در گوشه‌ی مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت

هین بخوان رب بما اغویتنی تا نگردی جبری و کژ کم تنی
بر درخت جبر تا کی بر جهی اختیار خویش را یک‌سو نهی
هم‌چو آن ابلیس و ذریات او با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشی که تو در عصیان همی دامن کشی
آن‌چنان خوش کس رود در مکرهی کس چنان رقصان دود در گم‌رهی
بیست مرده جنگ می‌کردی در آن کت همی‌دادند پند آن دیگران
که صواب اینست و راه اینست و بس کی زند طعنه مرا جز هیچ‌کس
کی چنین گوید کسی کو مکر هست چون چنین جنگد کسی کو بی‌رهست
هر چه نفست خواست داری اختیار هر چه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیک‌بخت و محرمست زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست
زیرکی سباحی آمد در بحار کم رهد غرقست او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین نیست جیحون نیست جو دریاست این
وانگهان دریای ژرف بی‌پناه در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر زیرکی ظنست و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی حسبی الله گو که الله‌ام کفی
هم‌چو کنعان سر ز کشتی وا مکش که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم بر سر کوه مشید منت نوحم چرا باید کشید
چون رمی از منتش بر جان ما چونک شکر و منتش گوید خدا
تو چه دانی ای غراره‌ی پر حسد منت او را خدا هم می‌کشد