پیش رفتن دقوقی رحمة الله علیه به امامت

گر ز دریا آب را بیرون کنی بی عوض آن بحر را هامون کنی
بیگهست ار نه بگویم حال را مدخل اعواض را و ابدال را
کان عوضها و آن بدلها بحر را از کجا آید ز بعد خرجها
صد هزاران جانور زو می‌خورند ابرها هم از برونش می‌برند
باز دریا آن عوضها می‌کشد از کجا دانند اصحاب رشد
قصه‌ها آغاز کردیم از شتاب ماند بی مخلص درون این کتاب
ای ضیاء الحق حسام الدین راد که فلک و ارکان چو تو شاهی نزاد
تو بنادر آمدی در جان و دل ای دل و جان از قدوم تو خجل
چند کردم مدح قوم ما مضی قصد من زانها تو بودی ز اقتضا
خانه‌ی خود را شناسد خود دعا تو بنام هر که خواهی کن ثنا
بهر کتمان مدیح از نا محل حق نهادست این حکایات و مثل
گر چه آن مدح از تو هم آمد خجل لیک بپذیرد خدا جهد المقل
حق پذیرد کسره‌ای دارد معاف کز دو دیده‌ی کور دو قطره کفاف
مرغ و ماهی داند آن ابهام را که ستودم مجمل این خوش‌نام را
تا برو آه حسودان کم وزد تا خیالش را به دندان کم گزد
خود خیالش را کجا یابد حسود در وثاق موش طوطی کی غنود
آن خیال او بود از احتیال موی ابروی ویست آن نه هلال
مدح تو گویم برون از پنج و هفت بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت