گر ز دریا آب را بیرون کنی
|
|
بی عوض آن بحر را هامون کنی
|
بیگهست ار نه بگویم حال را
|
|
مدخل اعواض را و ابدال را
|
کان عوضها و آن بدلها بحر را
|
|
از کجا آید ز بعد خرجها
|
صد هزاران جانور زو میخورند
|
|
ابرها هم از برونش میبرند
|
باز دریا آن عوضها میکشد
|
|
از کجا دانند اصحاب رشد
|
قصهها آغاز کردیم از شتاب
|
|
ماند بی مخلص درون این کتاب
|
ای ضیاء الحق حسام الدین راد
|
|
که فلک و ارکان چو تو شاهی نزاد
|
تو بنادر آمدی در جان و دل
|
|
ای دل و جان از قدوم تو خجل
|
چند کردم مدح قوم ما مضی
|
|
قصد من زانها تو بودی ز اقتضا
|
خانهی خود را شناسد خود دعا
|
|
تو بنام هر که خواهی کن ثنا
|
بهر کتمان مدیح از نا محل
|
|
حق نهادست این حکایات و مثل
|
گر چه آن مدح از تو هم آمد خجل
|
|
لیک بپذیرد خدا جهد المقل
|
حق پذیرد کسرهای دارد معاف
|
|
کز دو دیدهی کور دو قطره کفاف
|
مرغ و ماهی داند آن ابهام را
|
|
که ستودم مجمل این خوشنام را
|
تا برو آه حسودان کم وزد
|
|
تا خیالش را به دندان کم گزد
|
خود خیالش را کجا یابد حسود
|
|
در وثاق موش طوطی کی غنود
|
آن خیال او بود از احتیال
|
|
موی ابروی ویست آن نه هلال
|
مدح تو گویم برون از پنج و هفت
|
|
بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت
|