مخفی بودن آن درختان ازچشم خلق

این عجب‌تر که بریشان می‌گذشت صد هزاران خلق از صحرا و دشت
ز آرزوی سایه جان می‌باختند از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند
سایه‌ی آن را نمی‌دیدند هیچ صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ
ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها که نبیند ماه را بیند سها
ذره‌ای را بیند و خورشید نه لیک از لطف و کرم نومید نه
کاروانها بی نوا وین میوه‌ها پخته می‌ریزد چه سحرست ای خدا
سیب پوسیده همی‌چیدند خلق درهم افتاده بیغما خشک‌حلق
گفته هر برگ و شکوفه آن غصون دم بدم یا لیت قوم یعلمون
بانگ می‌آمد ز سوی هر درخت سوی ما آیید خلق شوربخت
بانگ می‌آمد ز غیرت بر شجر چشمشان بستیم کلا لا وزر
گر کسی می‌گفتشان کین سو روید تا ازین اشجار مستسعد شوید
جمله می‌گفتند کین مسکین مست از قضاء الله دیوانه شدست
مغز این مسکین ز سودای دراز وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز
او عجب می‌ماند یا رب حال چیست خلق را این پرده و اضلال چیست
خلق گوناگون با صد رای و عقل یک قدم آن سو نمی‌آرند نقل
عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق گشته منکر زین چنین باغی و عاق
یا منم دیوانه و خیره شده دیو چیزی مرا مرا بر سر زده
چشم می‌مالم بهر لحظه که من خواب می‌بینم خیال اندر زمن
خواب چه بود بر درختان می‌روم میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم
باز چون من بنگرم در منکران که همی‌گیرند زین بستان کران