کی شمرد برگ درختان را تمام
|
|
بینهایت کی شود در نطق رام
|
این قدر بشنو که چون کلی کار
|
|
مینگردد جز بامر کردگار
|
چون قضای حق رضای بنده شد
|
|
حکم او را بندهی خواهنده شد
|
بی تکلف نه پی مزد و ثواب
|
|
بلک طبع او چنین شد مستطاب
|
زندگی خود نخواهد بهر خوذ
|
|
نه پی ذوقی حیات مستلذ
|
هرکجا امر قدم را مسلکیست
|
|
زندگی و مردگی پیشش یکیست
|
بهر یزدان میزید نه بهر گنج
|
|
بهر یزدان میمرد نه از خوف رنج
|
هست ایمانش برای خواست او
|
|
نه برای جنت و اشجار و جو
|
ترک کفرش هم برای حق بود
|
|
نه ز بیم آنک در آتش رود
|
این چنین آمد ز اصل آن خوی او
|
|
نه ریاضت نه بجست و جوی او
|
آنگهان خندد که او بیند رضا
|
|
همچو حلوای شکر او را قضا
|
بندهای کش خوی و خلقت این بود
|
|
نه جهان بر امر و فرمانش رود
|
پس چرا لابه کند او یا دعا
|
|
که بگردان ای خداوند این قضا
|
مرگ او و مرگ فرزندان او
|
|
بهر حق پیشش چو حلوا در گلو
|
نزع فرزندان بر آن باوفا
|
|
چون قطایف پیش شیخ بینوا
|
پس چراگوید دعا الا مگر
|
|
در دعا بیند رضای دادگر
|
آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود
|
|
میکند آن بندهی صاحب رشد
|
رحم خود را او همان دم سوختست
|
|
که چراغ عشق حق افروختست
|
دوزخ اوصاف او عشقست و او
|
|
سوخت مر اوصاف خود را مو بمو
|
هر طروقی این فروقی کی شناخت
|
|
جز دقوقی تا درین دولت بتاخت
|