مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
|
|
حکم داری تیغ برکش از غلاف
|
هرچه گویی من ترا فرمان برم
|
|
در بد و نیک آمد آن ننگرم
|
در وجود تو شوم من منعدم
|
|
چون محبم حب یعمی و یصم
|
گفت زن آهنگ برم میکنی
|
|
یا بحیلت کشف سرم میکنی
|
گفت والله عالم السر الخفی
|
|
کافرید از خاک آدم را صفی
|
در سه گز قالب که دادش وا نمود
|
|
هر چه در الواح و در ارواح بود
|
تا ابد هرچه بود او پیش پیش
|
|
درس کرد از علم الاسماء خویش
|
تا ملک بیخود شد از تدریس او
|
|
قدس دیگر یافت از تقدیس او
|
آن گشادیشان کز آدم رو نمود
|
|
در گشاد آسمانهاشان نبود
|
در فراخی عرصهی آن پاک جان
|
|
تنگ آمد عرصهی هفت آسمان
|
گفت پیغامبر که حق فرموده است
|
|
من نگنجم هیچ در بالا و پست
|
در زمین و آسمان و عرش نیز
|
|
من نگنجم این یقین دان ای عزیز
|
در دل ممن بگنجم ای عجب
|
|
گر مرا جویی در آن دلها طلب
|
گفت ادخل فی عبادی تلتقی
|
|
جنة من رویتی یا متقی
|
عرش با آن نور با پهنای خویش
|
|
چون بدید آن را برفت از جای خویش
|
خود بزرگی عرش باشد بس مدید
|
|
لیک صورت کیست چون معنی رسید
|
هر ملک میگفت ما را پیش ازین
|
|
الفتی میبود بر روی زمین
|
تخم خدمت بر زمین میکاشتیم
|
|
زان تعلق ما عجب میداشتیم
|
کین تعلق چیست با این خاکمان
|
|
چون سرشت ما بدست از آسمان
|
الف ما انوار با ظلمات چیست
|
|
چون تواند نور با ظلمات زیست
|