دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست

آدما آن الف از بوی تو بود زانک جسمت را زمین بد تار و پود
جسم خاکت را ازینجا بافتند نور پاکت را درینجا یافتند
این که جان ما ز روحت یافتست پیش پیش از خاک آن می‌تافتست
در زمین بودیم و غافل از زمین غافل از گنجی که در وی بد دفین
چون سفر فرمود ما را زان مقام تلخ شد ما را از آن تحویل کام
تا که حجتها همی گفتیم ما که به جای ما کی آید ای خدا
نور این تسبیح و این تهلیل را می‌فروشی بهر قال و قیل را
حکم حق گسترد بهر ما بساط که بگویید ازطریق انبساط
هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر همچو طفلان یگانه با پدر
زانک این دمها چه گر نالایقست رحمت من بر غضب هم سابقست
از پی اظهار این سبق ای ملک در تو بنهم داعیه‌ی اشکال و شک
تا بگویی و نگیرم بر تو من منکر حلمم نیارد دم زدن
صد پدر صد مادر اندر حلم ما هر نفس زاید در افتد در فنا
حلم ایشان کف بحر حلم ماست کف رود آید ولی دریا بجاست
خود چه گویم پیش آن در این صدف نیست الا کف کف کف کف
حق آن کف حق آن دریای صاف کامتحانی نیست این گفت و نه لاف
از سر مهر و صفا است و خضوع حق آنکس که بدو دارم رجوع
گر بپیشت امتحانست این هوس امتحان را امتحان کن یک نفس
سر مپوشان تا پدید آید سرم امر کن تو هر چه بر وی قادرم
دل مپوشان تا پدید آید دلم تا قبول آرم هر آنچ قابلم